دریاب صبح فیض نسیم بهار از صائب تبریزی غزل 702
1. دریاب صبح فیض نسیم بهار را
در دیده جا ده این نفس بی غبار را
1. دریاب صبح فیض نسیم بهار را
در دیده جا ده این نفس بی غبار را
1. در آتش است نعل، نسیم بهار را
رنگ ثبات نیست گل اعتبار را
1. از شرم، حرص دلبری افزود ناز را
کز دوختن گرسنه شود چشم، باز را
1. مستی ز خط زیاده شد آن دلنواز را
خط صبح نوبهار بود خواب ناز را
1. دانسته ام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف می شکنم کار خویش را
1. از کینه پاک کن دل افگار خویش را
صبح امید ساز شب تار خویش را
1. کوتاه ساز رشته آمال خویش را
مپسند در شکنجه پر و بال خویش را
1. پوشیده گر به زلف کنی روی خویش را
آخر چسان نهفته کنی بوی خویش را؟
1. حاجت به خون گرم جگر نیست داغ را
روغن ز خود بود گهر شبچراغ را
1. پیوسته دل سیاه بود خلق تنگ را
دایم ستاره سوخته باشد پلنگ را
1. تیغ زبان لاف نباشد کمال را
ماه تمام زشت نماید هلال را
1. هست از زوال نعل در آتش کمال را
شد بوته گداز، تمامی هلال را