چشمی که شد ز دیدن حسن آفرین از صائب تبریزی غزل 678
1. چشمی که شد ز دیدن حسن آفرین جدا
خون می خورد ز جلوه هر نازنین جدا
1. چشمی که شد ز دیدن حسن آفرین جدا
خون می خورد ز جلوه هر نازنین جدا
1. می می کند خیال تنک ظرف آب را
ویرانه سیل می شمرد ماهتاب را
1. روی تو غنچه ساخت گل آفتاب را
در هم شکست کوکبه ماهتاب را
1. هر کس نکرده در گرو می کتاب را
نگرفته است از گل کاغذ گلاب را
1. می سوزد آرزو دل پراضطراب را
بر سیخ می کشد رگ خامی کباب را
1. در ششدرست مهره اسیر جهات را
درهم نورد سلسله ممکنات را
1. دلکوب نیست حادثه دنیاپرست را
ماهی ز حرص طعمه فرو خورد شست را
1. از دل بپرس نیک و بد هر سرشت را
آیینه است سنگ محک، خوب و زشت را
1. فصل بهار کرد مصور بهشت را
پر حور ساخت عالم خاکی سرشت را
1. می فارغ از جهان مکرر کند ترا
در هر پیاله عالم دیگر کند ترا
1. سرگشته چند فکر پریشان کند ترا؟
در خانه گردبد بیابان کند ترا
1. بی آب ساخت خط، لب جان پرور ترا
کرد این غبار مهره گل گوهر ترا