ای آه جگرسوز ز شست تو خدنگی از صائب تبریزی غزل 6955
1. ای آه جگرسوز ز شست تو خدنگی
کوه الم از دامن صحرای تو سنگی
1. ای آه جگرسوز ز شست تو خدنگی
کوه الم از دامن صحرای تو سنگی
1. حیف است درین فصل دماغی نرسانی
چشمی ز گل و لاله چو شبنم نچرانی
1. ظلم است که درمان خود از درد ندانی
قدر دل گرم و نفس سرد ندانی
1. ای جاده سودای تو هر رشته آهی
در هر گذری چشم به راه تو نگاهی
1. در سینه عشاقی و از سینه جدایی
چون صورت آیینه ز آیینه جدایی
1. با زلف تو دم می زند از نافه گشایی
بی شرمی مشک است ز مادر بخطایی!
1. ما صلح نمودیم ز گلزار به بویی
چشمی چو عرق آب ندادیم ز رویی
1. خرابم کرده چشم نیم مستی
که دارد همچو مژگان پیشدستی
1. زمین از ترکتاز او غباری
فلک از کاروانش شیشه باری
1. هوا را گر به فرمان کرده باشی
دو صد بتخانه ویران کرده باشی
1. به روی گرم اگر تابنده باشی
چراغ مردم بیننده باشی