چندان به خضر ساز که از از صائب تبریزی غزل 6943
1. چندان به خضر ساز که از خود بدر شوی
کز خود برون چو خیمه زدی راهبر شوی
1. چندان به خضر ساز که از خود بدر شوی
کز خود برون چو خیمه زدی راهبر شوی
1. تا رهنورد وادی سودا نمی شوی
اخترشناس آبله پا نمی شوی
1. دل را اگر چه نیست ز دلدار آگهی
دلدار را بود ز دل زار آگهی
1. گر درد طلب رهبر این قافله بودی
کی پای ترا پرده خواب آبله بودی؟
1. یک روز گل از یاسمن صبح نچیدی
پستان سحر خشک شد از بس نمکیدی
1. دستی به سر زلف خود از ناز کشیدی
تا حلقه به گوش که دگر باز کشیدی
1. چون رشته به همواری اگر نام برآری
از گرد گریبان گهر سر بدر آری
1. دل آب کند برق جلالی که تو داری
آیینه گدازست جمالی که تو داری
1. محراب نظرهاست کمانی که تو داری
شیرازه دلهاست میانی که تو داری
1. خون می چکد از تیغ نگاهی که تو داری
فریاد ازان چشم سیاهی که تو داری
1. با اهل دل ای گردش افلاک چه داری؟
ای زنگ به این آینه پاک چه داری؟
1. زنهار دل خویش به عالم نگذاری
این عیسی جان بخش به مریم نگذاری