کوش تا دل به تماشای جهان از صائب تبریزی غزل 6812
1. کوش تا دل به تماشای جهان نگذاری
داغ افسوس بر آیینه جان نگذاری
1. کوش تا دل به تماشای جهان نگذاری
داغ افسوس بر آیینه جان نگذاری
1. بیخبر شو ز جهان گر خبری می گیری
چون گل از پوست برآ گر ثمری می گیری
1. تا کی از خواب گران پرده دولت سازی؟
چشمه خضر نهان در دل ظلمت سازی
1. چه بر این آتش هستی چو دخان می لرزی؟
چون شرر بر سر این خرده جان می لرزی؟
1. نیست پروای بهارم، من و کنج قفسی
که برآرم به فراغت ز ته دل نفسی
1. بوسه از کنج لب یار نخورده است کسی
ره به گنجینه اسرار نبرده است کسی
1. در سر مرده دلان شور ندیده است کسی
نفس گرم ز کافور ندیده است کسی
1. غوطه در خاک زند دل ز گریبان کسی
ناله در خون تپد از شوخی مژگان کسی
1. خارخاری به دل افتاده ز مژگان کسی
که نپیچیده نگاهش به رگ جان کسی
1. آنچه من یافتم از چهره زیبای کسی
به دو عالم ندهم ذوق تماشای کسی
1. نه چنان دانه دل سوخت ز سودای کسی
که شود سبز ز آب رخ زیبای کسی
1. چند در فکر سرا و غم منزل باشی؟
گذرد قافله عمر و تو غافل باشی