به حوالی دو چشمش حشم بلا از صائب تبریزی غزل 6646
1. به حوالی دو چشمش حشم بلا نشسته
چو قبیله گرد لیلی همه جابجا نشسته
1. به حوالی دو چشمش حشم بلا نشسته
چو قبیله گرد لیلی همه جابجا نشسته
1. کشد گر به صورت ز دل صد زبانه
به معنی بود نور آتش یگانه
1. ای که از شغل عمارت غافل از دل گشتهای
از سگ خاموش گیر خاک غافل گشتهای
1. کیستم من؟ مشت خار در محیط افتادهای
دل به دریا کرده ای، کشتی به طوفان دادهای
1. بوسهای قیمت از آن لبها به صد جان کردهای
برخوری از نعمت خوبی، که ارزان کردهای
1. با لباس عنبرین امروز جولان کردهای
سرو را در جامه قمری خرامان کردهای
1. می فشانم آستین بر افسر گوهرنگار
تا سرم را زیر پای خوش خرام آورده ای
1. از نمکدان تو محشر گرد بیرون رانده ای
برق پیش خوی تندت پای در گل مانده ای
1. در تمام عمر اگر یک روز عاشق بوده ای
از حساب زندگی روزشمار آسوده ای
1. ای در آتش از هوایت نعل هر سیارهای
از بیابان تمنای تو خضر آوارهای
1. می کشد دل را ز دستم دلربای تازه ای
در کشاکش داردم زورآزمای تازه ای
1. نیست در مغز زمین چون گردبادم ریشه ای
جز سفر در دل نمی گردد مرا اندیشه ای