تا مه روی تو پرتو بر جهان انداخته از صائب تبریزی غزل 6563
1. تا مه روی تو پرتو بر جهان انداخته
پیش هر ویرانه گنج شایگان انداخته
1. تا مه روی تو پرتو بر جهان انداخته
پیش هر ویرانه گنج شایگان انداخته
1. لعل او را بین به دلها بی حجاب آویخته
گر ندیدی اخگری را در کباب آویخته
1. یارب از عرفان مرا پیمانه ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده
1. صبح شد برخیز مطرب گوشمال ساز ده
عیشهای شب پریشان گشته را آواز ده
1. این چه خورشیدست یارب از افق تابان شده؟
کز تماشایش فلک یک دیده حیران شده
1. نوبهارست این به احیای گلستان آمده؟
یا قیامت بر سر خاک شهیدان آمده
1. عمر خود صرف نصیحت ساختم بی فایده
در زمین شور تخم انداختم بی فایده
1. در گلستان برگ عیش اندوختم بی فایده
چون گل از جمعیت خود سوختم بی فایده
1. بی توام در دل شراب ناب می گردد گره
در زمین تشنه من آب می گردد گره
1. در گلویم اشک رنگارنگ می گردد گره
کاروان در راههای تنگ می گردد گره
1. در دل من رشته آمال می گردد گره
زلف در این تنگنا چون خال می گردد گره
1. در دل از نادان فزون صاحب هنر دارد گره
سرو موزون از درختان بیشتر دارد گره