چه حاجت است به گلگونه، از صائب تبریزی غزل 643
1. چه حاجت است به گلگونه، روی گلگون را؟
نشسته است به خون هیچ ساده دل خون را
1. چه حاجت است به گلگونه، روی گلگون را؟
نشسته است به خون هیچ ساده دل خون را
1. بس است تیغ تغافل من بلاجو را
مکن به خون من آلوده تیغ ابرو را
1. ز داغ نیست محابا به درد ساخته را
که آتش است گلستان، زر گداخته را
1. ز حرف سرد چه پروا روان سوخته را؟
که هست مرهم کافور، جان سوخته را
1. رساند ابر به جایی گهرفشانی را
که برد کوه غم از سینه ها گرانی را
1. دوام نیست چو ایام گل جوانی را
شتاب خنده برق است شادمانی را
1. به کوی عشق مبر زاهد ریایی را
مکن به شهر بدآموز، روستایی را
1. اگر به لاله شوی هم پیاله در صحرا
شود دو آتشه رخسار لاله در صحرا
1. ازان دو سلسله عنبرین گره بگشا
ز کار شهپر روح الامین گره بگشا
1. چو دیگران نه به ظاهر بود عبادت ما
حضور قلب نمازست در شریعت ما
1. رسیده است به آفاق صیت دولت ما
تپیدن دل بی تاب ماست نوبت ما
1. به هر ترنمی از جای می رود دل ما
سبک رکاب چو بوی گل است محمل ما