افشان خال بر رخ آن دلربا ببین از صائب تبریزی غزل 6409
1. افشان خال بر رخ آن دلربا ببین
در روز اگر ستاره ندیدی بیا ببین
1. افشان خال بر رخ آن دلربا ببین
در روز اگر ستاره ندیدی بیا ببین
1. در انتهای کار خود از ابتدا ببین
زان پیشتر که خاک شوی زیر پا ببین
1. آن چشم مست و غمزه هشیار را ببین
در عین خواب، دولت بیدار را ببین
1. ما از صفای سینه بی کینه بر زمین
مالیده ایم چهره آیینه بر زمین
1. بی درد مشکل است سخن گفتن این چنین
رنگین شود سخن ز جگر سفتن این چنین
1. با درد بود صاف دل ساغر مستان
نخوت نفروشد به خزف گوهر مستان
1. صاف است به گردون دل بی کینه مستان
زنگار نگیرد به خود آیینه مستان
1. تا از خودی خود نبریدند عزیزان
چون نی به مقامی نرسیدند عزیزان
1. حیرت زدگان را نشود خواب پریشان
در ساغر گوهر نشود آب پریشان
1. سیلاب حواس است نظرهای پریشان
تخم نگرانی است خبرهای پریشان
1. از ریگ توان روغن بادام گرفتن
نتوان ز خسیسان جهان کام گرفتن