گشتم غبار و غیرت ناورد من همان از صائب تبریزی غزل 6361
1. گشتم غبار و غیرت ناورد من همان
در چشم خصم خاک زند گرد من همان
1. گشتم غبار و غیرت ناورد من همان
در چشم خصم خاک زند گرد من همان
1. مژگان او ز سنگ کند جوی خون روان
از سنگ این خدنگ کند جوی خون روان
1. چند ای دل غمین به مداران گریستن؟
عیب است قطره قطره ز دریا گریستن
1. خامی بود سر از پی دنیا گذاشتن
کاین صید رام می شود از وا گذاشتن
1. امروز رخ نشسته به خون جگر سخن
از صلب خامه آمده با چشم تر سخن
1. بوی گل و نسیم صبا می توان شدن
گر بگذری ز خویش چها می توان شدن
1. پیش قضای حق دم چون و چرا مزن
در بحر بی کنار عبث دست و پا مزن
1. خاکم به چشم در نگه واپسین مزن
زنهار بر چراغ سحر آتشین مزن
1. دلهای صیقلی بود آیینه دار حسن
آیینه چشم شور بود در دیار حسن
1. دل را به هم شکن که فروزان شود ز حسن
کآیینه شکسته چراغان شود ز حسن
1. دل را به آتش نفس گرم آب کن
ای غافل از خزان گل خود را گلاب کن
1. ساقی دمید صبح قدح پر شراب کن
از روی گرم خود بط می را کباب کن