سخن ز مهر و وفا با تو بی وفا گفتن از صائب تبریزی غزل 6313
1. سخن ز مهر و وفا با تو بی وفا گفتن
بود به گوش گران حرف بی صدا گفتن
1. سخن ز مهر و وفا با تو بی وفا گفتن
بود به گوش گران حرف بی صدا گفتن
1. به درد و داغ توان گشت کامیاب سخن
به قدر گریه و آه است آب و تاب سخن
1. گشوده است در فیض رخنه دیوار
به باغبان چه ضرورست دردسر دادن؟
1. خوش است مشق قناعت ز بوریا کردن
به خواب، مخمل بی درد را رها کردن
1. ز دور تا بتوان سیر گلستان کردن
به شاخ گل ز ادب نیست آشیان کردن
1. گرفتم این که نظر باز می توان کردن
به بال چشم چه پرواز می توان کردن؟
1. ز عشق صبر تمنا نمی توان کردن
قرار در دل دریا نمی توان کردن
1. خجل ز کوشش تدبیر بایدم بودن
اسیر پنجه تقدیر بایدم بودن
1. مرا که دست به خواب است وقت گل چیدن
چه دل گشایدم از گرد باغ گردیدن؟
1. زکات صحت جسم است خسته پرسیدن
نگاهبانی عمرست پیش پا دیدن
1. خوش است فصل بهاران شراب نوشیدن
به روی سبزه و گل همچو آب غلطیدن
1. ز سینه غم به می ناب می توان چیدن
گل نشاط ازین آب می توان چیدن