عالمی نیست که عزلت نبود بهتر از آن از صائب تبریزی غزل 6253
1. عالمی نیست که عزلت نبود بهتر از آن
نیست کنجی که قناعت نبود بهتر از آن
1. عالمی نیست که عزلت نبود بهتر از آن
نیست کنجی که قناعت نبود بهتر از آن
1. آب شد بس که در آتشکده دل پیکان
دل مجنون مرا گشت سلاسل پیکان
1. ای لب لعل تو مهر لب شیرین سخنان
گوی چوگان خم زلف تو سیمین ذقنان
1. نیست بی مغز حقیقت سخن خودشکنان
گوش را تنگ شکرساز ازین خوش سخنان
1. چشم خورشید به رخسار تو باشد روشن
نیست یک سرو به غیر از تو درین سبز چمن
1. می دهم گر چه به ظاهر چو قلم داد سخن
سر مویی خبرم نیست ز ایجاد سخن
1. چند دندان تأمل به جگر افشردن؟
چون صدف اشک فرو خوردن و گوهر کردن
1. دیده زان حسن به سامان چه تواند بردن؟
مور از خوان سلیمان چه تواند بردن؟
1. در دل سخت تو نتوان به سخن جا کردن
نتوان غنچه پیکان به نفس وا کردن
1. نیست مقدور علاج غم دنیا کردن
گره از جبهه به ناخن نتوان وا کردن
1. باده با حوصله ما چه تواند کردن؟
تندی سیل به دریا چه تواند کردن؟
1. آه با دیده اختر چه تواند کردن؟
دود با روزن مجمر چه تواند کردن؟