ز آه من ندارد هیچ پروا کج کلاه من از صائب تبریزی غزل 6241
1. ز آه من ندارد هیچ پروا کج کلاه من
ز شوخی می کند چون زلف خود بازی به آه من
1. ز آه من ندارد هیچ پروا کج کلاه من
ز شوخی می کند چون زلف خود بازی به آه من
1. اگر اشک پشیمانی نگردد عذرخواه من
بپوشد چشمه خورشید را گرد گناه من
1. به خون غلطد چمن از ناله دردآشنای من
قفس پر گل شود از بلبل رنگین نوای من
1. دل نشکسته نتوان برد از ارض و سما بیرون
نمی آید مسلم دانه ای زین آسیا بیرون
1. به جز خالش که خط عنبرین فام آورد بیرون
کدامین دانه را دیدی ز خود دام آورد بیرون؟
1. ز بزم وصل ذوق انتظارم می کشد بیرون
ز پای گل به صحرا خارخارم می کشد بیرون
1. منه زنهار ای غافل ز حد خود قدم بیرون
که ریزد خون خود صیدی که آید از حرم بیرون
1. ز ابر آن روز آید روشنی بخش جهان بیرون
که آید از نقاب شرم روی دلستان بیرون
1. چو آید از چمن آن یوسف گل پیرهن بیرون
گل از دنبالش آید چون زلیخا از چمن بیرون
1. شنیدم دختر رز را ز محفل کرده ای بیرون
به جان خود بگو جانا که از دل کرده ای بیرون؟
1. نیم غمگین که مرگ آرد مرا از زندگی بیرون
ازین داغم که می آرد ز شغل بندگی بیرون
1. اگر پوشیده گردد دیگران را تن ز پیراهن
تن سیمین جانان می شود روشن ز پیراهن