میسر نیست با هوش وخرد بی دردسر بودن از صائب تبریزی غزل 6206
1. میسر نیست با هوش وخرد بی دردسر بودن
گوارا می کند وضع جهان را بی خبر بودن
1. میسر نیست با هوش وخرد بی دردسر بودن
گوارا می کند وضع جهان را بی خبر بودن
1. میسر نیست بی ابر تنک خورشید را دیدن
ازان رخسار در ایام خط گل می توان چیدن
1. به زیر تیغ جانان از بصیرت نیست لرزیدن
نفس در زیر آب زندگی ظلم است دزدیدن
1. ندارد حاصلی چون زاهدان خشک لرزیدن
می خونگرم باید در هوای سرد نوشیدن
1. مروت نیست جرم بوسه دزدان را نبخشیدن
که بس باشد قصاص این گناه سهل، لرزیدن
1. مروت نیست گل از بوستان پیش از سحر چیدن
بساط خرمی و عیش را ناچیده برچیدن
1. به دامن برگ عیش از داغ پنهان می توان چیدن
گل از گلهای خوشبو در گریبان می توان چیدن
1. مروت نیست می در پرده، ای رعنا رسانیدن
به یاران خون خوراندن، باده را تنها رسانیدن
1. چه عاجز مانده ای، دامان همت بر کمر می زن
برون از پرده افلاک چون آه سحر می زن
1. زهی از شبنم رخساره ات چشم حیا روشن
چراغ ماه را از شمع رویت پیش پا روشن
1. ز روی آتشین شمع اگر شد انجمن روشن
شبستان جهان گردید ازان سیمین بدن روشن