گداخت دیدن آن روی بی نقاب از صائب تبریزی غزل 607
1. گداخت دیدن آن روی بی نقاب مرا
چو نخل موم، نمی سازد آفتاب مرا
1. گداخت دیدن آن روی بی نقاب مرا
چو نخل موم، نمی سازد آفتاب مرا
1. به خنده ای بنواز این دل خراب مرا
به شور حشر نمکسود کن کباب مرا
1. چو تار چنگ، فلک چون نمی نواخت مرا
به حیرتم که چرا این قدر گداخت مرا
1. ز خاک کوی تو پرواز مشکل است مرا
که از گرانی جان، کوه بر دل است مرا
1. گرفتگی دل از چشم روشن است مرا
گره به رشته ز پیوند سوزن است مرا
1. ز عشق، سینه پر داغ گلشنی است مرا
به باغ خلد ز هر داغ روزنی است مرا
1. به اعتبار جهان هیچ کار نیست مرا
دماغ دشمنی روزگار نیست مرا
1. اگر چه حوصله وصل یار نیست مرا
قرار در دل امیدوار نیست مرا
1. همان کسی که به دست کرم سرشت مرا
به زیر پای خم انداخت همچو خشت مرا
1. چو برگ بر سر حاصل نمی توان لرزید
کجاست سنگ که دل از ثمر گرفت مرا
1. اگر چه عشق به ظاهر خراب کرد مرا
ز روی گرم، پر از آفتاب کرد مرا
1. زبان هر هرزه درایی به جان رساند مرا
لب خموش به دارالامان رساند مرا