شکوه بیهوده از ناسازی گردون مکن از صائب تبریزی غزل 6087
1. شکوه بیهوده از ناسازی گردون مکن
این جراحت را به شمشیر زبان افزون مکن
1. شکوه بیهوده از ناسازی گردون مکن
این جراحت را به شمشیر زبان افزون مکن
1. از برای کام دنیا خویش را غمگین مکن
پشت پا زن بر دو عالم، دست را بالین مکن
1. تا نگردد چهره نوخط زلف را کوته مکن
ای ستمگر رشته امید ما کوته مکن
1. چون دو تا شد قدت از پیری گرانجانی مکن
بیش ازین استادگی با اسب چوگانی مکن
1. آه گرمی هست دایم در دل بی تاب من
نیست هرگز بی چراغی گوشه محراب من
1. شد در ایام کهنسالی گرانتر خواب من
در کف آیینه لنگردار شد سیماب من
1. دامن خود را کشید آه سرو ناز از دست من
آه کان آهوی وحشی جست باز از دست من
1. می گذشت از پرده های آسمان فریاد من
برنمی آید کنون از آشیان فریاد من
1. هرگز آهی سر نزد از جان غم فرسود من
چشم مجمر روشن است از آتش بی دود من
1. چون زند موج حلاوت کلک شکر بار من
پسته خندان شود لب بسته از گفتار من
1. نست چون مژگان بلند و پست در گفتار من
تیر یک ترکش ز همواری بود افکار من
1. چند گردد قسمت افسردگان گفتار من؟
تا به کی تلقین خون مرده باشد کار من؟