گرد غم فرش است دایم در غم آباد وطن از صائب تبریزی غزل 6063
1. گرد غم فرش است دایم در غم آباد وطن
در غریبی نیست مکروهی به جز یاد وطن
1. گرد غم فرش است دایم در غم آباد وطن
در غریبی نیست مکروهی به جز یاد وطن
1. چون سکندر خانه عمر از اثر آباد کن
این بنای سست پی را آهنین بنیاد کن
1. روز چون روشن شود زان روی انور یاد کن
شب چو گردد تیره زان زلف معنبر یاد کن
1. با کمند زلف تسخیر دل افگار کن
این کهن اوراق را شیرازه از زنار کن
1. زلف مشکین را ز صبح عارض خود دور کن
چون چراغ روز، گل را در نظر بی نور کن
1. بهر معنی های رنگین لفظ را پرداز کن
باده شیراز را در شیشه شیراز کن
1. مطربا صبح است، قانون صبوحی ساز کن
دانه دل را سپند شعله آواز کن
1. سینه را از آرزو چون بی نیازان پاک کن
از دل بی مدعا خون در دل افلاک کن
1. سرکشی بگذار پیش امر حق تسلیم کن
آتش نمرود را گلزار ابراهیم کن
1. صبح شد ساقی بیا فکر من افتاده کن
از می چون آفتاب این سنگ را بیجاده کن
1. سر به پیش انداختن از بردباری پیشه کن
رخنه در بنیاد کوه بیستون زین تیشه کن
1. ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن