نیست معشوقی همین زلف چلیپا داشتن از صائب تبریزی غزل 6004
1. نیست معشوقی همین زلف چلیپا داشتن
دردسر بسیار دارد پاس دلها داشتن
1. نیست معشوقی همین زلف چلیپا داشتن
دردسر بسیار دارد پاس دلها داشتن
1. پیش اهل دل ادب منظور باید داشتن
با کمال قرب خود را دور باید داشتن
1. پیچ و تاب عشق را نتوان ز جان برداشتن
نیست ممکن موج از آب روان برداشتن
1. راز را در سینه دشوارست پنهان داشتن
ورنه آسان است اخگر در گریبان داشتن
1. کار هر بی ظرف نبود عشق پنهان داشتن
سهل کاری نیست اخگر در گریبان داشتن
1. اندکی کوتاه کن زلف بلند خویشتن
تا مبادا ناگه افتی در کمند خویشتن
1. موج دریا را نباشد اختیار خویشتن
دست بردار از عنان گیر و دار خویشتن
1. به که غافل باشد آن سرو روان از خویشتن
ورنه خواهد گشت از غیرت نهان از خویشتن
1. چند چون طاوس باشی محو بال خویشتن؟
زیر پای خود نبینی از جمال خویشتن
1. آدمی را نیست خصمی چون جمال خویشتن
حلقه فتراک طاوس است بال خویشتن
1. تندخویان می زنند آتش به جان خویشتن
می خورد دل شمع دایم از زبان خویشتن
1. برده ام تا از سر کویت نشان خویشتن
هم به جان تو که بیزارم ز جان خویشتن