آن حال ندارم که به فکر دگر افتم از صائب تبریزی غزل 5897
1. آن حال ندارم که به فکر دگر افتم
کو قوت پا تا به خیال سفر افتم
1. آن حال ندارم که به فکر دگر افتم
کو قوت پا تا به خیال سفر افتم
1. تلخی ز لب لعل تو نشنفتم و رفتم
خوش باش که ناکام دعا گفتم و رفتم
1. پیش از گل رخسار تو افروخته بودم
چون لاله به داغ تو جگر سوخته بودم
1. فریاد که از کوتهی بخت ندارم
دستی که ترا تنگ در آغوش فشارم
1. آتش به دل از گرمی این مرحله دارم
پا بر سر گنج گهر از آبله دارم
1. وقت است که داغی به دل دام گذارم
برقی شوم و رو به لب بام گذارم
1. آن قدر ندارم که سزاوار تو باشم
آن به که گرفتار گرفتار تو باشم
1. از تلخ زبانان نشود پست خروشم
طفلم، نتوان کرد به دشنام خموشم
1. دستی که به جامی نشود رهزن هوشم
چون پایه تابوت گران است به دوشم
1. بیخود ز نوای دل دیوانه خویشم
ساقی و می و مطرب و میخانه خویشم
1. تا چند به روزن نرسد نور چراغم؟
رنگین نشود پنبه ز خونابه داغم
1. در هر که ترا دیده به حسرت نگرانم
عمی است که من زنده به جان دگرانم