آیینه خانه ایم و دم از نور می زنیم از صائب تبریزی غزل 5885
1. آیینه خانه ایم و دم از نور می زنیم
شمشیر برق بر جگر مور می زنیم
1. آیینه خانه ایم و دم از نور می زنیم
شمشیر برق بر جگر مور می زنیم
1. چون صبح خنده با جگر چاک می زنیم
در موج خیز خون نفس پاک می زنیم
1. خیزید تا ز عالم صورت سفر کنیم
تا روشن است راه خرابات سر کنیم
1. در شهر اگر ملول نگردیم چون کنیم؟
دامان دشت نیست که مشق جنون کنیم
1. آن همت از کجاست که منزل یکی کنیم
با آن یگانه دو جهان دل یکی کنیم
1. از خویش می رویم و ترا یاد می کنیم
در کوه قاف صید پریزاد می کنیم
1. ما روی دل به هر کس و ناکس نمی کنیم
چون شعله التفات به هر خس نمی کنیم
1. برخیز تا به عالم بی چند و چون رویم
از خود به تازیانه آهی برون رویم
1. بی آبرو حیات ابد زهر قاتل است
ما آبرو به چشمه حیوان نمی دهیم
1. ما داغ خود به تاج فریدون نمی دهیم
عریان تنی به اطلس گردون نمی دهیم
1. افزود گرانباری غفلت ز شتابم
شد آبله پای طلب پرده خوابم
1. روشن ز فروغ می ناب است حیاتم
چون آتش یاقوت ز آب است حیاتم