به سرمگی سوی آن خاک پا نمی بینم از صائب تبریزی غزل 5754
1. به سرمگی سوی آن خاک پا نمی بینم
به چشم کم طرف توتیا نمی بینم
1. به سرمگی سوی آن خاک پا نمی بینم
به چشم کم طرف توتیا نمی بینم
1. اثر ز غنچه درین گلستان نمیبینم
فغان که اهل دلی در میان نمیبینم
1. کجاست جذبه عشقی که بر کنار روم
به گوشه ای بنشینم به فکر یار روم
1. من آن نیم که به گلشن به اختیار روم
مگر زبیخبریها به بوی یار روم
1. به هر که باده دهد یار، من خراب شوم
نگاه گرم به هر کس کند کباب شوم
1. چراغ طور نسوزد اگر کلیم شوم
شکفتگی نکند گل اگر نسیم شوم
1. درین جهان نشود حال آن جهان معلوم
که مغز را نتوان کرد از استخوان معلوم
1. هوالغفور ز جوش شراب میشنوم
صریر باب بهشت از رباب میشنوم
1. پیام دوست ز باد بهار میشنوم
ز چاک سینه گل بوی یار میشنوم
1. شدند جمع دل و زلف از آشنایی هم
شکستگان جهانند مومیایی هم
1. نه می به جام و نه گل در کنار میخواهم
تبسمی ز لب لعل یار میخواهم
1. کجاست باده که ناموس را به آب دهم
وداع هوش کنم، عقل را جواب دهم