ز ناروایی خود این چنین که خوار شدم از صائب تبریزی غزل 5707
1. ز ناروایی خود این چنین که خوار شدم
به حیرتم که چسان خرج روزگار شدم
1. ز ناروایی خود این چنین که خوار شدم
به حیرتم که چسان خرج روزگار شدم
1. اگر دو روز درین تیره خاکدان ماندم
گمان مبر که ز پرواز لامکان ماندم
1. به حرف تلخ ز لبهای یار خرسندم
چو طوطیان نبود چشم بر شکر خندم
1. جمال یوسف ازین تیره خاکدان دیدم
عبیر پیرهن از گرد کاروان دیدم
1. ز ابر تربیت روزگار نومیدم
چو تخم سوخته از نوبهار نومیدم
1. به جرم این که متاع هنر بود بارم
یکی ز گرد کسادی خوران بازارم
1. گمان مبر که بغیر از تو آشنا دارم
بجز تو ره به کجا می برم که را دارم
1. به حرف و صوف ز لب مهر از چه بردارم
که پیش تیغ حوادث همین سپر دارم
1. ز سر کلاه نمد را چگونه بردارم
که زیر تیغ حوادث همین سپر دارم
1. ز جوش عشق تو میخانه در بغل دارم
بهشتی از دل دیوانه در بغل دارم
1. ز خال روز سیاهی که داشتم دارم
ز زلف رشته آهی که داشتم دارم
1. چگونه درد خود از مردمان نهان دارم
که از شکستگی رنگ ترجمان دارم