1 عشق سازد ز هوس پاک دل آدم را دزد چون شحنه شود امن کند عالم را
2 آب جان را چو گهر در گره تن مگذار چون گل و لاله به خورشید رسان شبنم را
3 در وصالیم و همان خون جگر می نوشیم تلخی از دل نبرد قرب حرم زمزم را
4 عالم از جای به تعظیم کلامش خیزد هر که چون صبح برآرد به تأمل دم را
1 وصل و هجرست یکی چشم و دل حیران را که زر و سنگ تفاوت نکند میزان را
2 کار موقوف به وقت است که چون وقت رسید خوابی از بند رهانید مه کنعان را
3 اشک اگر پای شفاعت نگذارد به میان که جدا می کند از هم دو صف مژگان را؟
4 به که ارباب شفاعت به سر خویش زنند نکهت منت اگر هست گل احسان را
1 هر که هست، از می دیدار تو مست است اینجا ذره را ساغر خورشید به دست است اینجا
2 مگذر از پای خم می که ره دور بهشت از ره بی خبری دست به دست است اینجا
3 راه پر سنگ خطر، شیشه دل ها نازک جرس قافله آواز شکست است اینجا
4 نرسد زیر فلک همت عالی جایی هر که جایی رسد، از همت پست است اینجا
1 گر چه از درد خزانی شده رخساره ما می توان چید گل از سینه صد پاره ما
2 نفس گرم درین بوته نخواهد ماندن تا شود شیشه می این دل چون خاره ما
3 گر چه از داغ یتیمی دل ما سوخته است هست سنگ یده هر مهره گهواره ما
4 چرب سازد علم از خون شفاعت خواهان چون برآرد ز میان تیغ، ستمکاره ما
1 صاف گشتن ز خودی باده ناب است اینجا دست شستن ز جهان عالم آب است اینجا
2 همه از درد طلب نعل در آتش دارند کوه چون ریگ روان پا به رکاب است اینجا
3 نیست زان گوهر نایاب کسی را خبری چشم غواص تهی تر ز حباب است اینجا
4 وصل، از حیرت سرشار، جدایی شده است در دل بحر، گهر طالب آب است اینجا
1 میزبانی که ز جان سیر کند مهمان را چه ضرورست که آراسته سازد خوان را؟
2 کاش یک بار به سر منزل ما می آمد آن که بر تربت ما ریخت گل و ریحان را
3 پیشدستی کن و دیوان خود امروز بپرس چه ضرورست به فردا فکنی دیوان را؟
4 چه کند پرده ناموس به بی تابی عشق؟ بادبان بال و پر سیر بود طوفان را
1 نشد از روی تو سیراب نظر آینه را شرم رخسار تو خون کرد جگر آینه را
2 نیست چون کشتی طوفان زده یک جا آرام در پریخانه حسن تو نظر آینه را
3 دست مشاطه تقدیر ز جوهر بسته است به تماشای تو صد جای کمر آینه را
4 این شکوهی که به رخسار تو داده است خدا بیم آن است کند شق چو قمر آینه را
1 هست چون تاک پر از باده رگ و ریشه ما پیش خم گردن خود کج نکند شیشه ما
2 عالم از جلوه معنی است خیابان بهشت که نسیم سحر او بود اندیشه ما
3 قبضه خاک کجا دامن ما را گیرد؟ گردبادیم که در رقص بود ریشه ما
4 دهن تیشه فرهاد به خون شیرین شد به چه امید کند کار، هنرپیشه ما؟
1 فقر بی قدر کند سلطنت عالم را هوس ملک نباشد پسر ادهم را
2 می کند کار خرد، نفس چو گردید مطیع دزد چون شحنه شود امن کند عالم را
3 خرد مشمار گنه را، که گناهی است بزرگ گندمی کرد ز فردوس برون آدم را
4 پیش چشمی که شد از پرده شناسان حجاب شاهدی نیست به از چهره خود مریم را
1 باغبان در نگشوده است گلستان ترا بو نکرده است صبا سیب زنخدان ترا
2 از تو محجوب تری یاد ندارد ایام بوی گل باز ندیده است گریبان ترا
3 پرده دیده بادام مشبک شده است دیده در خواب مگر سوزن مژگان ترا؟
4 آنقدر همرهی از طالع خود می خواهم که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا؟