چون می کهنه چه شد گر نبود از صائب تبریزی غزل 536
1. چون می کهنه چه شد گر نبود جوش مرا؟
شور صد بزم بود در لب خاموش مرا
1. چون می کهنه چه شد گر نبود جوش مرا؟
شور صد بزم بود در لب خاموش مرا
1. هوش نگذاشت به سر آن لب می نوش مرا
با چنان هوش ربایی چه کند هوش مرا؟
1. دل سیه شد ز سیه خانه افلاک مرا
کی بود آینه زین زنگ شود پاک مرا؟
1. آشنایی به کسی نیست درین خانه مرا
نظر از جمع به شمع است چو پروانه مرا
1. می پرد چشم به خال لب جانانه مرا
حرص چون دام فزون می شود از دانه مرا
1. وصل و هجرست یکی چشم و دل حیران را
که زر و سنگ تفاوت نکند میزان را
1. تازه دارد دل من خار و خس مژگان را
این سفالی است که سیراب کند ریحان را
1. مژه مانع نشود اشک سبک جولان را
دامن بحر به فرمان نبود مرجان را
1. میزبانی که ز جان سیر کند مهمان را
چه ضرورست که آراسته سازد خوان را؟
1. شد ز زنجیر فزون شور جنون مجنون را
موج بال و پر رفتار شود جیحون را
1. نیست آسودگی از سیر و سفر مجنون را
سنگ اطفال شود کوه و کمر مجنون را
1. تندی خوی ضرورست سخن آیین را
که بنوشند به تلخی، می لب شیرین را