1 مسخر کرد خط عنبرین رخسار جانان را پری آورد در زیر نگین ملک سلیمان را
2 لب جان بخش او را نیست پروای خط مشکین سیاهی نیل چشم زخم باشد آب حیوان را
3 یکی صد شد ز خط عنبرین آن حسن روزافزون شبستان سرمه روشندلی شد شمع تابان را
4 چو شد نومید ازان رخسار نازک قطره شبنم ز برگ لاله و گل بر جگر افشرد دندان را
1 اگر چه رنگ آن گل می برد از کار گلچین را همان از شوخی بو می کند بیدار گلچین را
2 به روی غیر می خندد نگار من، نمی داند که رغبت می فزاید از گل بی خار گلچین را
3 هوس را در حریم حسن رو دادن به آن ماند که خار از دست بیرون آورد گلزار گلچین را
4 مرا از روی شرم آلود او روشن شد این معنی که خواهد دید آن گل پشت سر بسیار گلچین را
1 کنم نظاره چون بی پرده رخسار نکویش را؟ که من پوشیده دارم از دل خود آرزویش را
2 خبر از حسرت سرشار من زان لب کسی دارد که خالی آورد از چشمه حیوان سبویش را
3 دلش چون موج می لرزد ز بیم عاقبت دایم به دریا متصل هر کس نگردانده است جویش را
4 ندیدی نور ایمان را اگر در کفر پوشیده تماشا کن به زیر زلف عنبرفام رویش را
1 محابا نیست از برق حوادث خوشه چینان را نمی گیرد گریبان شحنه کوته آستینان را
2 بهار ساده لوحی خار را گلزار می سازد خطر از سایه خارست چشم دوربینان را
3 زبان برق بی زنهار را وا می کنی بر خود مکن زنهار دور از خرمن خود خوشه چینان را
4 من آن گیرایی مژگان کزان ابرو کمان دیدم به جولانگاه کثرت می کشد وحدت گزینان را
1 فرو خوردم ز غیرت گریه مستانه خود را فشاندم در غبار خاطر خود دانه خود را
2 فروغ شمع ازان گرد سر پروانه می گردد که از خاکستر خود ریخت رنگ خانه خود را
3 ز بس ترسیده است از چشم شور خاکیان چشمم ندارم چشم بینم روزن کاشانه خود را
4 همان درد سیه بختی میم را بی صفا دارد اگر چون لاله سازم سرنگون پیمانه خود را
1 شکوه حسن لیلی آنچنان پر کرد هامون را که از جمعیت آهو، حصاری ساخت مجنون را
2 چنان باشند وحشت دیدگان جویای یکدیگر که می آید رم آهو به استقبال مجنون را
3 اگر دست از دهان آه آتشبار بردارم مشبک همچو مجمر می توانم ساخت گردون را
4 نمیرد هر که با معشوق هر یک پیرهن باشد وصال گنج دارد زنده زیر خاک قارون را
1 برآتش می گذارم خرقه پشمینه خود را نهان تا چند دارم در نمد آیینه خود را؟
2 کسی را می رسد لاف زبردستی درین میدان که از دشمن نخواهد وقت فرصت کینه خود را
3 درین دریا حبابی چهره مقصود می بیند که کرد از کاسه زانوی خود آیینه خود را
4 چو طفلان هفته ای یک روز آزادی نمی خواهم بدل با روز شنبه می کنم آدینه خود را
1 ندارد حاجت مشاطه روی گلعذار ما پر طاوس مستغنی است از نقش و نگار ما
2 زمین از سایه ما گر شود نیلی، عجب نبود که کوه قاف می بازد کمر در زیر بار ما
3 ز طوف ما دل بی درد صاحب درد می گردد چراغ کشته در می گیرد از خاک مزار ما
4 شکوه خاکساری خصم را بی دست و پا سازد شود باریک، دریا چون رسد در جویبار ما
1 بلند آوازه سازد شور عاشق عشق سرکش را به فریاد آورد مشتی نمک دریای آتش را
2 دو بالا می شود شور جنون در دامن صحرا که گردد بال و پر میدان خالی اسب سرکش را
3 ز سیر و دور مجنون عشق عالمسوز کامل شد که سازد شعله جواله خوش پرگار آتش را
4 تراوش می کند خون دل از لبهای خشک من سفال تشنه گر بیرون دهد صهبای بی غش را
1 نبردم زیر خاک از عجز با خود دعوی خون را به دست زخم دندان دادم آن لبهای میگون را
2 ز چشم شوخ لیلی آهوان دارند فرمانی که هر جا می رود، از چشم نگذارند مجنون را
3 رمیدن جست ازخاطر غزالان را ز بی جایی شکوه عشق مجنون تنگ کرد از بس که هامون را
4 نکرد از دیده پنهان باده گلرنگ را مینا نقاب از دیده چون پنهان کند آن روی گلگون را