فقر بی قدر کند سلطنت عالم از صائب تبریزی غزل 512
1. فقر بی قدر کند سلطنت عالم را
هوس ملک نباشد پسر ادهم را
1. فقر بی قدر کند سلطنت عالم را
هوس ملک نباشد پسر ادهم را
1. وحشتی داده ز اوضاع جهان دست مرا
که به زنجیر دو زلفش نتوان بست مرا
1. تلخی عالم ناساز شراب است مرا
تری بدگهران عالم آب است مرا
1. هر نفس تازه گلی زیب کنارست مرا
دایم از جوش سخن، جوش بهارست مرا
1. نفس سوخته روشنگر جان است مرا
چون شرر، زندگی از سوختگان است مرا
1. نوخطی سلسله جنبان جنون است مرا
سبزه نیمرسی تشنه خون است مرا
1. دل پریخانه آن روی چو ماه است مرا
یوسفی در بن هر موی به چاه است مرا
1. گل داغ است اگر تاج زری هست مرا
اشک گلرنگ بود گر گهری هست مرا
1. چون خم از کوی مغان پای سفر نیست مرا
گر شوم آب، ازین خاک گذر نیست مرا
1. دل مقید به شکرزار هوس نیست مرا
رشته حرص به پا همچو مگس نیست مرا
1. رنگی از لاله عذاران جهان نیست مرا
بهره جز داغ ازین لاله ستان نیست مرا
1. در بیابان طلب، راهبری نیست مرا
سر پرواز به باد دگری نیست مرا