1 معلم نیست حاجت در تپیدن کشته دل را که خون رقص روانی می دهد تعلیم بسمل را
2 به خون غلطیدن من سنگ را در گریه می آرد مگر بندد حیا در کشتن من چشم قاتل را
3 نمی یابد دل پر خون من راه سخن، ورنه عقیق از رهگذار نقش، خالی می کند دل را
4 درین وادی کدامین لیلی خوش چشم می باشد؟ که گردش سرمه آواز می گردد سلاسل را
1 به عزم صید چین سازد چو زلف صیدبندش را رم آهو به استقبال می آید کمندش را
2 که دارد شهسواری این چنین یاد از پری رویان؟ که از شادی نمی باشد نشان پاسمندش را
3 شود هر حلقه ای انگشتر پای نگارینش نبندد بر کمر آن شوخ اگر زلف بلندش را
4 ز شیرینی به هم چسبد لب خمیازه پردازش به خاطر بگذراند هر که لعل نوشخندش را
1 نه از گل می گشاید دل، نه از گلزار عاشق را که باغ دلگشایی نیست غیر از یار عاشق را
2 به بوی گل ز خواب بی خودی بیدار شد بلبل زهی خجلت که معشوقش کند بیدار عاشق را
3 ز کوه بیستون فرهاد ازان بیرون نمی آید که می گردد دو بالا، ناله در کهسار عاشق را
4 صف مژگان نگردد پرده دار چشم قربانی قیامت کی ز شغل خود کند بیکار عاشق را؟
1 ز خلوت نیست بر خاطر غمی وحدت شعاران را گره در دل ز پیوندست دایم شاخساران را
2 حریف خیره چشمان نیست حسن شرمناک تو مکن زنهار دور از بزم خود ما خاکساران را
3 قبول عشق چون فرهاد هر کس را کمر بندد ز جان سختی کند دندانه تیغ کوهساران را
4 گرانسنگی فلاخن را پر پرواز می گردد به کوه صبر نتوان داد تسکین بی قراران را
1 گزیری از علایق نیست زیر چرخ یک تن را رهایی نیست زین خار شلایین هیچ دامن را
2 جنون دوری از عقل گرانجان کرد آزادم که می گردد دل از سرگشتگی خالی فلاخن را
3 به پایان زود می آید، بود شمعی که روشنتر درین عالم اقامت کم بود جانهای روشن را
4 میسر نیست آزادی ز خود بی همت مردان که جز رستم برون می آورد از چاه بیژن را؟
1 ز تأثیر دل بیدار، چشم تر شود بینا که ماه از نور خورشید بلند اختر شود بینا
2 نبرد از چشم سوزن قرب عیسی عیب کوری را محال است از جواهر سرمه بد گوهر شود بینا
3 به چشم کم مبین ای ساده دل ما تیره روزان را که صد آیینه از یک مشت خاکستر شود بینا
4 ببر زین خاکدان زنهار با خود سرمه بینش وگرنه کور هیهات است در محشر شود بینا
1 مکن بی بهره یارب از قبول دل بیانم را به زهر چشم خوبان آب ده تیغ زبانم را
2 تهیدستی ندارد برگریز نیستی در پی نگه دار از شبیخون بهاران گلستانم را
3 چو طوطی لوح تعلیمم ده از آیینه رخساران مکن چون پسته سبز از خامشی تیغ زبانم را
4 ز خاک آستانت رو به هر جانب که می آرم سر زلف گرهگیر تو می پیچد عنانم را
1 رموز سرگذشت عاشقان گر دیدنی دارد خدا را سرسری مگذر ز اوراق خزان ما
2 اگر در ملک صورت نیست ما را گوشه ای صائب سواد اعظم معنی است ملک بیکران ما
3 ندارد زآفتاب تربیت طالع بیان ما به سیلی رنگ گرداند ثمر در بوستان ما
4 ندیدیم از سخن فهمان عالم گوشه چشمی اگر چه سرمه شد از فکر مغز استخوان ما
1 فروغ حسن از خط بیش گردد لاله رویان را که خاموشی بود کمتر، چراغ زیر دامان را
2 نهان در خط سبز آن لعل شکر بار را بنگر ندیدی زیر بال طوطیان گر شکرستان را
3 به ریزش می توان داغ سیاهی را ز دل شستن که باشد ابر بی باران، شب آدینه مستان را
4 به جوش سینه من برنیاید مهر خاموشی حبابی پرده داری چون تواند کرد طوفان را؟
1 زهی ز اندیشه لعل تو پرخون جام فکرتها ز خط عنبرینت پشت بر دیوار، حیرتها
2 دل عارف غبارآلوده کثرت نمیگردد نیندازد خلل در وحدت آیینه صورتها
3 محیط از چهره سیلاب گرد راه میشوید چه اندیشد کسی با عفو حق از گرد زلتها؟
4 چنین آن حسن عالمسوز اگر بیپرده خواهد شد برون میآورد وحدتگزینان را ز خلوتها