1 به دنیا ساختم مشغول چشم روشن دل را به این یک مشت گل مسدود کردم روزن دل را
2 ندانستم که خواهد رفت چندین خار در پایم شکستم بی سبب در خرقه تن سوزن دل را
3 فریب جسم خوردم، کشتیم در گل نشست آخر نمی ماندم به جا، گر می گرفتم دامن دل را
4 مرا گر هیزم دوزخ کند افسوس، جا دارد که بی برگ از ثمر کردم نهال ایمن دل را
1 خوش آن آزاده کز مردم نهان دارد فقیری را نسازد گوشه چشم توقع گوشه گیری را
2 خزان دل را خنک از نوبهاران بیش می سازد به ایام جوانی هیچ نسبت نیست پیری را
3 چراغ زندگی را گر جهان افروز می خواهی مده از دست چون دامان شب ها دستگیری را
4 میان زنگی و آیینه صحبت در نمی گیرد به دل های سیه ظاهر مکن روشن ضمیری را
1 گر آن شیرین سخن تلقین کند گفتار طوطی را سخن شکر شود در پسته منقار طوطی را
2 به تعلیم نخستین سازد از تکرار مستغنی ز حرف دلنشین آن شکرین گفتار طوطی را
3 سخن را نیست باغ دلگشایی چون دل روشن که از آیینه باشد ساغر سرشار طوطی را
4 ز حسن برق جولان آن قدر تمکین طمع دارم که آن آیینه رو بشناسد از زنگار طوطی را
1 اگر این بار می آید به دستم گردن مینا چو درد می نخواهم داشت دست از دامن مینا
2 خرابم می کند بی لعل او در بزم میخواران تکلف کردن ساقی، تواضع کردن مینا
3 دو صبح صادقند از یک گریبان سربرآورده ید بیضای ساقی با بیاض گردن مینا
4 دلم گلگل شکفت از التفات لعل سیرابش شراب کهنه جان تازه آرد در تن مینا
1 نسوزد دل به آه گرم من چرخ بد اختر را ز دود تلخ پروا نیست چشم سخت مجمر را
2 منم کز تیره بختی ها ندارم صبح امیدی وگرنه در سواد دل بهاری هست عنبر را
3 به حرف و صوت مهر خامشی را بر مدار از لب سپر داری کن از تاراج مور این تنگ شکر را
4 دل قانع ز احسان کریمان است مستغنی به آب تلخ دریا احتیاجی نیست گوهر را
1 دلم خاک مراد خویش داند نامرادی را کند گرد یتیمی گوهرم گرد کسادی را
2 ز تنگی در دل پر خون من شادی نمی گنجد ز من چون غنچه تصویر، رنگی نیست شادی را
3 نظر بست از تماشا بوالهوس، تا یار نو خط شد خط ریحان غبار چشم باشد بی سوادی را
4 به خواری زیستن، از عزت ناقص بود بهتر گوارا کرد بر من قیمت نازل کسادی را
1 نظر کن در ترازو داری آن خورشید تابان را اگر در پله میزان ندیدی ماه کنعان را
2 به سیم قلب ما کی سر فرود آرد ترازویش؟ که آیین از متاع یوسفی بسته است دکان را
3 به کوه قاف دارد پشت از سنگ تمام خود پر کاهی شمارد پله تمکین خوبان را
4 ز یوسف گر چراغ دیده یعقوب روشن شد چراغان کرد روی آتشین او صفاهان را
1 مده از دست در پیری شراب ارغوانی را شراب کهنه از دل می برد یاد جوانی را
2 ندامت چون لبم را در ته دندان نفرساید؟ چو گل در خنده کردم صرف، ایام جوانی را
3 چه خون ها می خورم در پرده دل تا نگه دارم ز چشم سوزن نامحرم این زخم نهانی را
4 به عاشق می دهی تعلیم جان دادن، چه بی دردی! چراغ صبح می داند طریق جان فشانی را
1 نکرد از ناله شبخیز با خود گرمخون گل را نشد روشن چراغ از شعله آواز بلبل را
2 به ناز و سر گرانی روی از خوبان نمی تابم کند دندانه جان سخت من تیغ تغافل را
3 تراوش می کند راز نهان از مهر خاموشی که شبنم مانع از جولان نگردد نکهت گل را
4 گهر ز افتادگی از باغ پای تخت کرد آخر که می گوید ترقی نیست در طالع تنزل را؟
1 صفای ساعدت نیلی شمارد دست موسی را بناگوش تو سازد تازه ایمان تجلی را
2 به اندک نسبتی عاشق تسلی می شود، ور نه به آهو نسبت دوری است چشم شوخ لیلی را
3 توجه بیشتر از عاشقان با بوالهوس دارد کریمان دوستتر دارند مهمان طفیلی را
4 ندارد شکری در چاشنی گردون مینایی به حرف و صوت می دارد نگه آیینه طوطی را