1 مده در جوش گل چون لاله از کف میگساری را که نعل از برق در آتش بود ابر بهاری را
2 ندارد دیده پاک آبرویی پیش او، ورنه به شبنم می دهد گل منصب آیینه داری را
3 قیامت می کند در ترکتاز ملک دل، گویا ز طفل شوخ من دارد فلک دامن سواری را
4 بیابان گردی مجنون ز نقصان جنون باشد که سنگ کودکان باشد محک کامل عیاری را
1 فلک پرواز سازد آه را درد گران ما پر سیمرغ بخشد تیر را زور کمان ما
2 ز بی مغزان خدنگش گر چه پهلو می کند خالی همان چون قرعه می غلطد به پهلو استخوان ما
3 به جز غفلت متاعی نیست ما گم کرده راهان را جرس را چشم خواب آلود سازد کاروان ما
4 به احوال دل صد پاره عاشق که پردازد؟ ز تمکین گل نمی چینند طفلان در زمان ما
1 ز روی آتشینش حیرتی رو داد آتش را که چندین عقده در کار از سپند افتاد آتش را
2 مرا در وادیی می جوشد از دل عقده مشکل که نتواند گره از دل گشودن باد آتش را
3 ندارد عشق عالمسوز پروای سرشک ما نمی سازد خموش از آب خود فولاد آتش را
4 مکن با ناتوانان سرکشی هر چند مغروری که از هر مشت خاری می رسد امداد آتش را
1 نگه دار از لب پیمانه آن لبهای میگون را که با خون شسته است ای خونی شرم و حیا خون را؟
2 مشو غافل ز مکر دختر رز هوش اگر داری که این مکار می گیرد رگ خواب فلاطون را
3 حریف زخم دندان ملامت نیست لبهایت مکن نقل حریم میکشان آن نقل موزون را
4 نمی ارزد به حرف تلخ، عیش باده شیرین پی یک قطره می بر لب منه صد کاسه خون را
1 ز مهر و ماه سازد سیر، رویت چشم روزن را به یک شبنم کند محتاج، رخسار تو گلشن را
2 ضعیفان را به چشم کم مبین در سرفرازی ها که تیغ تیز بر دارد ز خاک راه سوزن را
3 ز گردیدن سپهر سنگدل را نیست دلگیری که در سرگشتگی باشد گشاد دل فلاخن را
4 نظر را برگ کاهی از پریدن می شود مانع بود بسیار، اندک کلفتی دلهای روشن را
1 نه هر چشمی سزاوارست رخسار معانی را که شبنم دیده شورست گلزار معانی را
2 ز چشم شور، آب خضر خون مرده می گردد مکن بی پرده چون گل جام سرشار معانی را
3 ندارد بهره ای از حسن معنی چشم صورت بین به هر آیینه منمایید دیدار معانی را
4 خطر از سبزه بیگانه بیش از زهر می باشد جمال آشنارویان گلزار معانی را
1 ز سختیهای عالم قانعان را هست لذتها هما را استخوان در لقمه باشد مغز نعمتها
2 شکست عشق را از صبر بر خود مومیایی کن که در کشتی شکستن خضر را درج است حکمتها
3 به چشم هر که از نور بصیرت بهرهای دارد جواهر سرمه بینش بود، گرد کدورتها
4 زلیخاست اگر برداشت از یوسف، تو چون مردان مده از دست تا ممکن بود دامان فرصتها
1 خط از سنگین دلی گفتم برآرد لعل دلبر را ندانستم رگ گردن شود این رشته گوهر را
2 نه تبخاله است بر گرد دهان آن پری پیکر ز تنگی این صدف بیرون لب جا داده گوهر را
3 سرشک بلبلان برگ گلی نگذاشت بی شبنم که نتوان دید خالی در کف احباب ساغر را
4 صبوری با دل بی طاقت من برنمی آید مکرر کشتی من بادبان کرده است لنگر را
1 به دنیای دنی بگذار جسم پای در گل را که نتوان راست گردانیدن این دیوار مایل را
2 مده در عالم پرشور دامان رضا از کف که ساحل می کند تسلیم این دریای هایل را
3 مشو در خاکدان عالم از یاد خدا غافل که نور ذکر، گوهر می کند این مهره گل را
4 تن بی معرفت نگذاشت دل را سر برون آرد زمین شور در خود محو سازد تخم قابل را
1 خموشی مهر خاموشی زند بر لب سخن چین را که سازد غنچه لب بسته کوته دست گلچین را
2 بود از ساده رویان نوخطان را سرکشی افزون که وحشت هست بیش از آهوان آهوی مشکین را
3 بود چون کوهکن در عاشقی ثابت قدم هر کس برون آرد به جان بی نفس از سنگ شیرین را
4 ید بیضا ز خجلت آب شد چون شمع کافوری برآوردی تو تا از آستین دست بلورین را