1 ندارد خواب چشم عاشق دیوانه در شبها نمیافتد ز جوش خویشتن میخانه در شبها
2 به غفلت مگذران چون شمع شب را از سیهکاری که دل روشن شود از گریه مستانه در شبها
3 ازان هردم بود جایی درین ظلمتسرا سالک که گردد خواب تلخ از بستر بیگانه در شبها
4 ندارد خلق، با هرکس سیه شد روز او، کاری ز سنگ کودکان ایمن بود دیوانه در شبها
1 سمندر کرد اشک گرم من مرغان آبی را ز گوهر چون صدف پر ساخت گردون حبابی را
2 بهاران را به غفلت مگذران چون لاله از مستی غنیمت دان چو نرگس دولت بیدار خوابی را
3 شقایق حقه تریاک تا گردید، دانستم که افیونی کند آخر خمار می شرابی را
4 غنیمت دان در اینجا این دو نعمت را، که در جنت نخواهی یافت خط سبز و رنگ آفتابی را
1 به مژگان خارخار از سینه می رویاند آتش را به یاقوت لب از رخ رنگ می گرداند آتش را
2 کبابم می کند آن مست بی پروا، نمی داند که هر یک قطره اشک من به خون غلطاند آتش را
3 سپند من ندارد تاب مهتاب و تو سنگین دل مزاج سرکشی داری که می سوزاند آتش را
4 نیم پروانه تا بر گرد شمع دیگران گردم سپند شوخ من از سنگ می رویاند آتش را
1 تکلف نیست در گفتار رند لاابالی را چنانت دوست می دارم که عاشق شعر حالی را
2 خمارآلوده یوسف به پیراهن نمی سازد ز پیش چشم من بردار این مینای خالی را
3 ز فکر پیچ و تاب آن کمر بیرون نمی آیم که هجران نیست در پی، وصل معشوق خیالی را
4 ز پیش دل حجاب جسم را بردار چون مردان به گل تا کی برآری پیش ایوان شمالی را؟
1 ز سرو و گل چمن مینا و جام آورد مستان را ز بلبل مطرب رنگین کلام آورد مستان را
2 مکرر بود وضع روز وشب، آن ساقی جان ها ز زلف و عارض خود صبح و شام آورد مستان را
3 کمندی از خط بغداد سامان داد جام می به سیر روضه دارالسلام آورد مستان را
4 که می گنجد دگر در جامه کز گلزار بیرنگی نسیم صبحدم چندین پیام آورد مستان را
1 فروغ مهر باشد دیده اخترشماران را صفای ماه باشد جبهه شب زنده داران را
2 نه هر آهی قبول افتد، نه هر اشکی اثر دارد یکی گوهر شود از صد هزاران قطره، باران را
3 نسیم ناامیدی، بد ورق گرداندنی دارد مکن نومید از درگاه خود امیدواران را
4 تو و دلجویی عاشق، زهی اندیشه باطل! غبار خط مگر آرد به یادت خاکساران را
1 ز خط عنبرین زیبد نقاب آن روی دلکش را به از خاکستر خود نیست مرهم، داغ آتش را
2 ز خط گفتم رخش پنهان شود از دیده ها، غافل که رسوا می کند در روز روشن دود، آتش را
3 نبست از شوخ چشمی نقش در آیینه تمثالش سلیمان کرد چون تسخیر یارب آن پریوش را؟
4 دو عالم خاک می شد در رهش از جلوه اول فتادی بر زمین گر سایه آن بالای سرکش را
1 ز آه سرد پروا نیست عشاق بلاکش را کند بر دود صبر آن کس که می افروزد آتش را
2 فلک با مردم ممتاز خصمی بیشتر دارد کمان اول کند آواره تیر روی ترکش را
3 به فریاد سپند ما درین محفل که پردازد؟ که اخگر در گریبان است از خوی تو آتش را
4 ز ابراهیم ادهم شهسواری پیش می افتد که در دولت نگه دارد عنان نفس سرکش را
1 مجو از زاهدان خشک طینت گوهر عرفان که از دریای گوهر، بهره خاشاک است ساحل را
2 نباشد آدمی را هیچ خلقی بهتر از احسان که بوسد دست خود، هر کس که گیرد دست سایل را
3 ندارد گریه کردن حاصلی در پیش بی دردان میفشان در زمین شور صائب تخم قابل را
4 غبار خط جانان لنگر آرام شد دل را که سازد توتیای چشم، طوفان دیده ساحل را
1 به دل های پر از خون حرف آن زلف دو تا بگشا سر این نافه را پیش غزالان ختا بگشا
2 ندارد طاقت بند گران بال پریزادان بر آن اندام نازک رحم کن، بند قبا بگشا
3 نمی گنجد نسیم مصر در پیراهن از شادی گریبانی برای امتحان پیش صبا بگشا
4 نسیم ناامیدی بد ورق گرداندنی دارد در ایام برومندی در بستانسرا بگشا