1 چه خوش باشد در آغوش آورم سرو روانش را کنم شیرازه اوراق دل، موی میانش را
2 کیم من تا وصال گل به گرد خاطرم گردد؟ مرا این بس که گرد سر بگردم باغبانش را
3 کنار حسرتی از طوق قمری تنگتر دارم نمی دانم که چون در بر کشم سرو روانش را؟
4 اگر بر آسمان ناز رفته است آن هلال ابرو به زور چرب نرمی می کشم آخر کمانش را
1 زبان لاف رسوا می کند ناقص کمالان را که رو بر خاک مالد پرفشانی بسته بالان را
2 چو نتوانی شدن شیرازه جمعیت خاطر مده زحمت به پرسش زینهار آشفته حالان را
3 امید من به خاموشی یکی ده گشت تا دیدم که سامان می دهد دست از اشارت، کار لالان را
4 جهانی را کند آزاد از غم، یک دل بی غم که باشد صحبت دیوانه عیدی خردسالان را
1 متاب از کشتن ما ای غزال شوخ گردن را که خون عاشقان باشد شفق این صبح روشن را
2 مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی که هر ظرفی به رنگ خود برآرد آب روشن را
3 نهادی چون قدم در راه از دلبستگی بگذر که می گردد گره در رشته سنگ راه، سوزن را
4 بیفشان دانه احسان، ز برق فتنه ایمن شو که جز نقش پی موران حصاری نیست خرمن را
1 به زلف عنبرین روبند خوبان جلوه گاهش را به نوبت پاس می دارند گلها خار راهش را
2 ز دست کوته مشاطه این جرأت نمی آید مگر گردون ز پستی بشکند طرف کلاهش را
3 به این شوکت ندارد یاد، گردون صاحب اقبالی نمی پاشد ز هم باد صبا گرد سپاهش را
4 کند از دورباش ناز او پهلو تهی گردون چه حد دارد که در آغوش گیرد هاله ماهش را؟
1 به جوش آورد باد نوبهاران خون عالم را اگر چون غنچه از اهل دلی، دریاب این دم را
2 وصال از تلخکامی عاشقان را برنمی آرد که قرب کعبه نتوانست شیرین کرد زمزم را
3 کسی انگشت بر حرف عقیق ساده نگذارد سیه رویی بود از رهگذار نقش، خاتم را
4 بهشتی شد مرا نظاره آن روی گندم گون اگر گندم برون انداخت از فردوس آدم را
1 لب یاقوت او تا داد از خط عرض لشکر را حصاری کرد در گرد یتیمی آب گوهر را
2 تلاش پختگی کردم ز خامی ها، ندانستم که در خامی بهار بی خزانی هست عنبر را
3 تهیدستان قسمت را چه سود از رهبر کامل؟ که خضر از آب حیوان تشنه می آرد سکندر را
4 گسستم از عزیزان رشته امید، تا دیدم که سازد تنگ چشمی قیمت افزون عقد گوهر را
1 ز بس اندیشه لیلی به هم پیچید مجنون را به فکر گردباد افتاد هر کس دید مجنون را
2 به این تمکین اگر بیرون خرامد لیلی از محمل تپیدن های دل، خواهد ز هم پاشید مجنون را
3 جدایی مشکل است از هم، دو دل چون آشنا افتد فرامش کرد وحشت را چو آهو دید مجنون را
4 من آن روزی که آهنگ بیابان جنون کردم لحد از غیرتم، گهواره سان لرزید مجنون را
1 به یک پیمانهٔ می، کرد ساقی حل مشکلها به یک ناخن، گره وا کرد ماه عید از دلها
2 غزالی نیست بیخلخال در دامان این صحرا ز بس پاشید از زور جنون من سلاسلها
3 طلبکار تو چون سیلاب آرامش نمیداند سرانجام اقامت میکند بیهوده، منزلها
4 اگر داری طمع کز بینیازان جهان گردی مشو در پرده شب غافل از دریوزه دلها
1 چه پروا از عتاب و ناز عشاق بلاجو را که عاشق مد احسان می شمارد چین ابرو را
2 به شرم آشنایی برنمی آید نگاه من ز من بیگانه کن ای ناز تا ممکن بود او را
3 همان زهر شکایت از لبم در وصل می ریزد شکر شیرین نمی سازد مذاق طفل بدخو را
4 ندارد داغ عشق گلعذاران حاصلی صائب برون ریز از بغل زنهار این گلهای بی بو را
1 خوشا روزی که بینم دلبر بگزیده خود را ز رخسارش برافروزم چراغ دیده خود را
2 چرا ممنون شوم از گلشن آرا من که می دانم به از صد دسته گل، دامن برچیده خود را
3 به دامان صدف بار دگر افکندم از ساحل ز قحط قدردانان گوهر سنجیده خود را
4 سرآمد چون جرس هر چند در فریاد عمر من نشد بیدار سازم طالع خوابیده خود را