1 ز خط سبز شد فیروزه ای لعل نگار ما جواهر سرمه ای می خواست چشم اشکبار ما
2 اگر چه بی صفا گردد ز گرد آیینه روشن یکی صد شد ز گرد خط، صدای گلعذار ما
3 خط آزادی اغیار شد گر خط شبرنگش شب قدری است بهر دیده شب زنده دار ما
4 نگه دارد خدا از چشم بد آن روی نو خط را! که دام عنبرین سامان دهد بهر شکار ما
1 به ساغر احتیاجی نیست حسن نیم مستش را که می جوشد می از پیمانه چشم می پرستش را
2 به چندین دست نتوانست مژگانش نگه دارد ز افتادن به هر جانب نگاه نیم مستش را
3 نمی سازد پریشان مغز را بوی حنا چندین کدامین سنگدل بر چشم مالیده است دستش را
4 در آغوش نگین دان نیست آرامش ز بی تابی گهر در خانه زین دیده پنداری نشستن را
1 بدل زان با تپیدن های دل کردم دویدن را که بیم راه گم کردن نمی باشد تپیدن را
2 ز بی تابی چنان سررشته تدبیر گم کردم که از سیماب می گیرم سراغ آرمیدن را
3 اگر دلجویی طفلان نمی شد سنگ راه من به مجنون یاد می دادم ز خود بیرون دویدن را
4 ازان هرگز نیفتد آب گوهر از صفای خود که دارد جمع یکجا با رمیدن آرمیدن را
1 اگر آزاده ای بگذار اسباب تجمل را که بی برگی به سامان می کند کار توکل را
2 ز جمعیت دل صد پاره عاشق خطر دارد کمر بستن برد از باغ بیرون دسته گل را
3 نفس در صحبت بی نسبت از من برنمی آید حضور زاغ باشد سرمه آواز بلبل را
4 مرا ترساند از تیغ تغافل یار، ازین غافل که صبر من کند دندانه شمشیر تغافل را
1 رسانیده است حسن او به جایی بی وفایی را که عشاق از خدا خواهند تقریب جدایی را
2 مرا سرگشته دارد چشم بی پروا نگاه او نگردد هیچ کس یارب هدف تیر هوایی را!
3 تویی کز آشنایان گرد بر می آوری، ورنه رعایت می کند دریا حقوق آشنایی را
4 زمین ساده لوحان زود رنگ همنشین گیرد که دارد گل ز شبنم یاد رسم بی وفایی را
1 سفیدی های مو بیدار کی سازد سیه دل را؟ که گلبانگ رحیل افسانه خواب است غافل را
2 ز نقصان بصیرت طامعان را نیست پروایی که چشم کور گردد کاسه دریوزه سایل را
3 نلرزد چون ز بی آرامیم مهد لحد بر خود؟ که من در راه کردم از گرانی خواب منزل را
4 شهادت می کند ایجاد اسباب طرب از خود که مطرب باشد از بال و پر خود رقص بسمل را
1 غنیمت دان درین وحشت سرا خلوت گزینی را که از پوشیدن چشم است عینک دوربینی را
2 تو از تن پروری بار زمین گردیده ای، ورنه به کاهش می توان کرد آسمانی این زمینی را
3 ز ناهمواری آرد ساده لوحی راه را بیرون نمی باشد ثمر جز عقده دل خرده بینی را
4 به باد بی نیازی می رود جمعیت خرمن نمی باشد خطر از برق آفت خوشه چینی را
1 مدار از منزلآرایان طمع معماری دلها که وسعت رفت از دست و دل مردم به منزلها
2 سیه شد بس که عالم از چراغ مردهدلها نمیبینند پیش پای خود را شمع محفلها
3 دل بیدار میباید درین وادی، توجه کن که من با پای خوابآلود کردم قطع منزلها
4 نصیب دور گردان گوهر سیراب چون گردد؟ ازآن دریا که با این قرب، لبخشکند ساحلها
1 نباشد الفتی با جسم، جان سینه ریشان را تپیدن مشق پروازست دلهای پریشان را
2 چنان از دیدن وضع جهان آشفته گردیدم که جمعیت شمارد دیده ام خواب پریشان را
3 چراغ صبح صادق روشن از خورشید تابان شد گل از چاک گریبان سر برآرد صدق کیشان را
4 دل آزاری ندارد جز خجالت حاصل دیگر نمک شد آب تا بر زخم آمد سینه ریشان را
1 نه آسان است بر گردن گرفتن کار عالم را سلیمان بار دیگر چون گرفت از دیو خاتم را؟
2 دل روشن اسیر رنگ و بو هرگز نمی گردد در آتش می گذارد لاله و گل نعل شبنم را
3 به آسانی به دست آورده ای دامان درویشی چه می دانی ز درویشی چه لذتهاست ادهم را؟
4 اگر دست زنان مصر شد قطع از مه کنعان برید از هر دو عالم آن پسر مردان عالم را