1 تهی چشمان چه می دانند قدر روی نیکو را؟ نباشد جز گرانی بهره از یوسف ترازو را
2 ز خواب بی خودی بیدار کن آن چشم جادو را که از خط هست در طالع شکستی طاق ابرو را
3 ترا از دیدن آیینه چون مانع توانم شد؟ که می سازد دو چندان خوبی آن روی نیکو را
4 به افسون می توانستم پری در شیشه کرد، اکنون میسر نیست آرم در خیال آن آشنا رو را
1 طلایی شد چمن ساقی بگردان جام زرین را بکش بر روی اوراق خزان دست نگارین را
2 سر زلفی که در دنبال دارد خط معزولی کم از خواب پریشان نیست چشم عاقبت بین را
3 نگاه ساده لوحان بر حریر خواب می غلطد همیشه خار در جیب است چشم عاقبت بین را
4 نوای شور محشر خنده کبک است در گوشش چه پروا از فغان عاشقان آن کوه تمکین را؟
1 نگاه عجز باشد گر زبانی هست عاشق را بود زخم نمایان، گر دهانی هست عاشق را
2 گهر در پله میزان یوسف سنگ کم باشد وگرنه دیده گوهرفشانی هست عاشق را
3 ازان پاک است از گرد علایق دامن پاکش که دایم در نظر آب روانی هست عاشق را
4 مروت نیست آب ای سنگدل بر تشنگان بستن بکش تیغ از میان تا نیم جانی هست عاشق را
1 نمی خواهیم روی تلخ ابر نوبهاران را به مشت خار ما سرگرم کن آتش عذاران را
2 ز چشم شور زاهد جام در دستم نمکدان شد سزای آن که در مجلس دهد ره هوشیاران را!
3 غبار عاشقان چون گردباد از پای ننشیند گره نتوان زدن در سنگ، خاک بی قراران را
4 به زخم چنگل شاهین بساز ای کبک بی پروا به رعنایی بریدی تیغ چندین کوهساران را
1 چه داند آن ستمگر قدر دل های پریشان را؟ که سازد طفل بازیگوش کاغذباد قرآن را
2 اگر چون دیگران شمعی ز دلسوزی نمی آری چراغان کن ز نقش پای خود خاک شهیدان را
3 رسایی داشتم چشم از شب وصلش، ندانستم که در ایام موسم کعبه سازد جمع دامان را
4 زلیخا چون کشد بر روی یوسف نیل بدنامی؟ که گردد چاک تهمت، صبح صادق، پاکدامان را
1 ز رنجش نیست خوشتر هیچ خلقی تندخویان را چو پشت سر نباشد عذرخواهی زشت رویان را
2 ز دست عقل دور اندیش کاری برنمی آید مسخر می کند دیوانگی زنجیرمویان را
3 چراغ بی زوال حسن خاموشی نمی داند دم عیسی است باد صبح شمع لاله رویان را
4 نگرداند عقیق از کاوش الماس روی خود دم شمشیر، صبح عید باشد نامجویان را
1 ز منع افزون شود شوق گرستن بی قراران را که افزاید رسایی از گره در رشته باران را
2 ز طوفان پنجه مرجان نگردد بحر را مانع کجا ساکن کند دست نوازش بی قراران را؟
3 به قدر سعی، از مقصود هر کس بهره ای دارد که منزل پیش پای خود بود، دامن سواران را
4 چه پروای دل صد پاره دارد تیغ سیرابش؟ که هر برگی زبان شکر باشد نوبهاران را
1 ز اسرار حقیقت بهره ور کن عشقبازی را به طفلان واگذار این ابجد عشق مجازی را
2 به استغنای مجنون حسن لیلی برنمی آید که ناز نازنینان است در سر، بی نیازی را
3 اگر داری دل پاکی درآ در حلقه مستان که اینجا آبرویی نیست دامان نمازی را
4 خمار درد نوشان را می ناصاف می باید توان در خاکساری یافت ذوق خاکبازی را
1 به عصیان مگذران زنهار ایام جوانی را مکن صرف زمین شور، آب زندگانی را
2 به مهر خامشی تیغ زبان را کن سپرداری اگر دربسته می خواهی بهشت جاودانی را
3 ز می بگذر که باشد در قفا همچون گل رعنا خمار زردرویی باده های ارغوانی را
4 دو روزی تلخ کن بر دیده خود خواب شیرین را که از شبگیر، ره نزدیک گردد کاروانی را
1 ز دست یکدگر شکرلبان گیرند سنگش را ز شیرینی به حلوا احتیاجی نیست جنگش را
2 به بال عاریت حاشا که تیرش سر فرود آرد سبکدستی که پیکان بال و پر گردد خدنگش را
3 به حرف عاشق بیدل، که پردازد در آن محفل که چون طوطی به گفتار آورد آیینه زنگش را
4 مرا می پرورد در کوهساری عشق سنگین دل که باشد ناز چشم آهوان داغ پلنگش را