1 نسازد رویگردان کثرت لشکر دلیران را نیستان مانع از جولان جرأت نیست شیران را
2 منه انگشت بر حرف کسان، ایمن شو از آفت که جز تخم عداوت نیست حاصل خرده گیران را
3 مگس را بی تردد عنکبوت آرد به دام خود ید طولاست در تحصیل روزی گوشه گیران را
4 دعای جوشن خرمن بود دلجویی موران رعایت کن برای حفظ جمعیت فقیران را
1 زر و سیم جهان در پرده دارد عمر کاهی را به قدر فلس باشد خار زیر پوست ماهی را
2 گر از روشندلانی، صبر کن بر داغ ناکامی که آب زندگی هرگز نیندازد سیاهی را
3 مدان از بی گناهی گردهان عذر نگشایم که می پیچد به هم خجلت زبان عذرخواهی را
4 مکن زنهار دست از پا خطا، گر بینشی داری که می پرسند از هر عضو در محشر گواهی را
1 چمن پیرا اگر می دید روی چون بهارش را به گلچینان هدر می کرد خون لاله زارش را
2 نگردد تشنه در گرمای صحرای قیامت هم به خاطر بگذراند هر که لعل آبدارش را
3 بر آن کنج دهن از بوسه خوش جا تنگ خواهد شد به این عنوان اگر خط گیرد اطراف عذارش را
4 دل هر کس که گردد خوابگاه عشق چون مجنون شکوه جبهه شیران بود لوح مزارش را
1 به وحدت می توان کردن سبک غم های عالم را که تنهایی یکی سازد مصیبت های عالم را
2 ندارد حاصلی جز گرد کلفت خاک بی حاصل بگردی چند چون خورشید سر تا پای عالم را؟
3 ز عقل مصلحت بین بیشتر مغزم پریشان شد مگر عشق از سرم بیرون برد سودای عالم را
4 گرانباری زبان خار را سنگ فسان سازد به پای گرمرو بی خار کن صحرای عالم را
1 مکن کوتاه در ایام خط زلف پریشان را که باشد ناگزیر از مد بسم الله دیوان را
2 ز آزار دل سرگشتگان بگذر که این خجلت ز میدان سر به پیش افکنده بیرون برد چوگان را
3 می روشن گهر میخانه را تاریک نگذارد چراغ از خون گرم خود بود خاک شهیدان را
4 بهار حسن خوبان آب و رنگ از عشق می گیرد که دارد تازه شور بلبلان زخم گلستان را
1 ازان چون شمع می کاهم درین محفل تن خود را که از ظلمت برون آرم روان روشن خود را
2 نماند نامه ناشسته در دست سیه کاران به صحرای قیامت گر فشارم دامن خود را
3 ز عمر برق جولان آن قدر فرصت طمع دارم که پاک از سبزه بیگانه سازم گلشن خود را
4 من آزاده را در خون کشد چون پنجه شیران ز نقش بوریا سازم اگر پیراهن خود را
1 به آهی می توان از خود برآوردن جهانی را که یک رهبر به منزل می رساند کاروانی را
2 اگر از حسن عالمگیر او واقف شدی زاهد پرستیدی به جای کعبه هر سنگ نشانی را
3 تماشایی عیار ناز خوبان را چه می داند؟ که نتوان بی کشیدن یافت زور هر کمانی را
4 دلی کز دست خواهد رفت، به کز دست بگذارم کسی تا کی سپرداری کند برگ خزانی را؟
1 نباشد چون تن آسانان ز خورد و خواب عیش ما ز اشک و آه می گردد به آب و تاب عیش ما
2 سر ما گرم از خون جگر چون لاله می گردد چو بی دردان نباشد از شراب ناب عیش ما
3 اگر چه رشته ها کوته ز پیچ و تاب می گردد دو بالا می شود دایم ز پیچ و تاب عیش ما
4 به سیر ماه از محفل مخوان پروانه ما را که می گردد خنک از پرتو مهتاب عیش ما
1 ز باران جمع گردد خاطر آشفته مستان را رگ ابری کند شیرازه این جمع پریشان را
2 دل شوریده را گفتم خرد از عشق باز آرد ندانستم که پروای معلم نیست طوفان را
3 چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری که آزادی کند دلگیر اطفال دبستان را
4 گذشتم از سر دنیای دون، آسوده گردیدم به سیم قلب از اخوان خریدم ماه کنعان را
1 خرابی باعث تعمیر باشد بینوایی را که کوری کاسه دریوزه می گردد گدایی را
2 کند با سخت رویان چرب نرمی بیشتر دوران بود با استخوان پیوند دیگر، مومیایی را
3 نباشد یک قلم تأثیر با آه هوسناکان به خون رنگین نگردد بال و پر، تیر هوایی را
4 اگر در سیر از چوگان ید طولی طمع داری درین میدان چو گو تحصیل کن بی دست و پایی را