1 که را می گشت در دل کز زمین انسان شود پیدا؟ که می گفت از تنور خام این طوفان شود پیدا؟
2 به آه گرم دل را آب کن گر تشنه وصلی که آن گوهر درین دریای بی پایان شود پیدا
3 نیفشانم ازان بر گرد هستی دامن جرأت که می ترسم غباری بر دل جانان شود پیدا
4 ز ابردست ساقی جسم خشکم لاله زاری شد که در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پیدا
1 که دارد این چنین سرگشته و بی تاب دریا را؟ که نعلی هست در آتش ز هر گرداب دریا را
2 فروغ گوهری در دیده من خواب می سوزد که می ریزد نمک در پرده های خواب دریا را
3 مرا گرد جهان آن گوهر سیراب گرداند که گرداند به گرد خویش چون گرداب دریا را
4 سبکروحانه سر کن در بزرگی با فرودستان که از ابروی موج خود بود محراب دریا را
1 از غبار کاروان چون چشم برداریم ما؟ چون مه کنعان عزیزی در سفر داریم ما
2 تا غبار خط او را در نظر داریم ما منت روی زمین بر چشم تر داریم ما
3 فکر ما هر روز گردد یک سر و گردن بلند تا نهال قد او را در نظر داریم ما
4 خار دامن می شود رنگ سبک پرواز را چون ازان مژگان گیرا چشم برداریم ما؟
1 از تحمل خصم را هموار می سازیم ما خار بی گل را گل بی خار می سازیم ما
2 نیست چون آیینه در پیشانی ما چین منع زشت و زیبا را به خود هموار می سازیم ما
3 از گرانجانان گرانی می برد فریاد ما کوه را کبک سبکرفتار می سازیم ما
4 در زمین گیران کند وجد و سماع ما اثر نقطه را سرگشته چون پرگار می سازیم ما
1 کدامین برق جولان گوشه ابرو نمود اینجا؟ که آتش زیر پا دارند دلها همچو عود اینجا
2 مکش سر از خط فرمان که گردون بلند اختر ندارد فرصت خاریدن سر از سجود اینجا
3 به دلتنگی شدم خرسند ازین گلزار، تا دیدم چه خونها خورد گل تا عقده ای از دل گشود اینجا
4 درین دریای گوهر خیز نومیدی نمی باشد غنی شد چون صدف هر کس دهان خود گشود اینجا
1 ز بت چون پاک سازد بت شکن بتخانه ما را؟ که می روید بت از دیوار و در کاشانه ما را
2 چنین گر عشق در دل می دواند ناخن کاوش به آب زندگانی می رساند خانه ما را
3 فروغش دیده جوهرشناسان را کند دریا صدف بیرون دهد گر گوهر یکدانه ما را
4 نگردد چون قفس بر بلبل مغرور ما زندان؟ کند صیاد تا کی فکر آب و دانه ما را؟
1 چنان دانسته می باید درین دنیا نهی پا را که بر موی میان مور در صحرا نهی پا را
2 قدم بیجا نهادن در قفا دارد پشیمانی ادا کن سجده سهوی اگر بی جا نهی پا را
3 حضور کنج عزلت گر ترا از خاک بردارد اگر در خلد خوانندت به استغنا نهی پا را
4 به دامان تجرد گر سبکروحانه آویزی چو عیسی از زمین بر عالم بالا نهی پا را
1 به هر نوعی که می خواهد دلت بشکن دل ما را که از مستان نمی گیرند خون جام و مینا را
2 ز هجر عافیت دشمن تبی در استخوان دارم که نبضم مضطرب سازد سرانگشت مسیحا را
3 حساب سال و ماه از کارفرمایان چه می پرسی؟ چه داند سیل بی پروا شمار ریگ صحرا را؟
4 ازان روزی که جست آهوی او از دام من صائب به ناخن می خراشد سیل اشکم روی صحرا را
1 اگر در دل ز سوز عشق داغی می شود پیدا به هر جانب که رو آری چراغی می شود پیدا
2 چراغ لاله از صدق طلب در سنگ روشن شد برای سینه ما نیز داغی می شود پیدا
3 اگر مخمور پیش می نریزد آبروی خود همان از بی دماغی ها دماغی می شود پیدا
4 غریبی ناله را رنگینی دیگر دهد، ورنه برای بلبل ما کنج باغی می شود پیدا
1 تا ز چشم شوخ او در گردش آمد جامها چون رم آهو بیابانی شدند آرامها
2 دلبری را زلف او در دور خط از سر گرفت میشود از خاک افزون حرص چشم دامها
3 خام کرد آن آتشینرو آرزوهای مرا گرچه از خورشید تابان پخته گردد خامها
4 هر سؤالی را جوابی پیش ازین آماده بود بیجواب از کوه تمکین تو شد پیغامها