1 سبک از حرف بی مغزان نسازم گوهر خود را نبازم همچو کوه از هر صدایی لنگر خود را
2 ندزدد آفتاب از ماه نو پهلو، چه خواهد شد که بر فتراک او بندم شکار لاغر خود را؟
3 ز بیم دیده بد، چون زره زیر قبا دارم نهان در پرده بی جوهری ها جوهر خود را
4 به صد آغوش، گل زان دستگاه حسن عاجز شد به یک آغوش چون در برکشم سیمین بر خود را؟
1 عتاب و لطف می گردد ز ابروی بتان پیدا که باشد قوت بازوی هر کس از کمان پیدا
2 چو تار از گوهر و جوهر ز تیغ و موجه از ساغر بود از پیکر سیمین او رگهای جان را
3 نسازد حسن را چون مضطرب نادیدن عاشق؟ که گل بر خویش لرزد چون نباشد باغبان پیدا
4 نسیم پیرهن را در کنار مصر می گیرم که دارد صبر، تا گردد غبار کاروان پیدا؟
1 سرخ رو می گردد از ریزش کف احسان ما چون خزان در برگریزان است گلریزان ما
2 ما چو گل سر را به گلچین بی تأمل می دهیم دست خالی برنگردد دشمن از میدان ما
3 ما به همت سرخ رویی را به دست آورده ایم خشک از دریا برآید پنجه مرجان ما
4 غنچه دلگیر ما را باغ ها در پرده هست می کند یوسف تلاش گوشه زندان ما
1 دهن بستن ز آفتها نگهبان است دلها را لب خاموش دیوار گلستان است دلها را
2 به ظاهر گر ز داغ آتشین دارند دوزخها بهشت جاودان در پرده پنهان است دلها را
3 قناعت کن به لوح ساده چون طفلان ازین مکتب که نقش یوسفی خواب پریشان است دلها را
4 ز خودداری درون دیده مورند زندانی جهان بیخودی ملک سلیمان است دلها را
1 از حیات بی وفا یاری طمع داریم ما در نشیب از سیل خودداری طمع داریم ما
2 در گلستانی که خاک از باد سبقت می برد از گل و شبنم وفاداری طمع داریم ما
3 خویش را دیوار نتواند ز بیهوشی گرفت در خراباتی که هشیاری طمع داریم ما
4 رشته طول امل را دام مطلب کرده ایم از ره خوابیده بیداری طمع داریم ما
1 ای ره خوابیده را از نقش پایت بالها از خرامت عالم آسوده را زلزالها
2 دل که از نقش تمنا در جوانی ساده بود شد ز پیری عنکبوت رشته آمالها
3 محو و اثبات جهان در عالم حیرت یکی است فارغ است آیینه از آمد شد تمثالها
4 نوش این محنتسرا را نیشها در چاشنی است پرده ادبار باشد سربهسر اقبالها
1 اگر چه گریه سرشار من، تر کرد دریا را غنی بی منت نیسان ز گوهر کرد دریا را
2 ز حرف پوچ ناصح شورش سودا نگردد کم کف بی مغز نتواند به لنگر کرد دریا را
3 چه صورت دارد از انشای معنی، کم شود معنی؟ به غواصی تهی نتوان ز گوهر کرد دریا را
4 به چشم هرزه خرجم هیچ دخلی برنمی آید چه حاصل زین که ابر من مسخر کرد دریا را؟
1 متصل گردد فلک را بر یک آیین آسیا از شکست دل نگردد سیر هیچ این آسیا
2 می شود از دل شکستن تیزتر دندان او حیرتی دارم ز دندان سختی این آسیا
3 حرص پیران شد زیاد از ریزش دندان به نان دانه خواهد بیش چون افتد ز کار این آسیا
4 نه همین تنها ز تیغ ماه نو خون می چکد تیغ خونریزی بود هر پره ای زین آسیا
1 ندارد در خور من باده ای گردون مینایی مگر از خون دل لبریز سازم ساغر خود را
2 به دلتنگی چنان چون غنچه تصویر خو کردم که بر روی نسیم صبح نگشایم در خود را
3 ز سربازی درین گلشن چنان خوشوقت می گردم که می ریزم چو گل در دامن گلچین زر خود را
4 مرا این روسفیدی در میان تیره روزان بس که کردم صرف آن آیینه رو خاکستر خود را
1 درنمی آید به چشم از لاغری مجنون ما محمل لیلی بود سرگشته در هامون ما
2 می شود خوشوقت از خلوت دل محزون ما در خم خالی چو می می جوشد افلاطون ما
3 گر چه جای باده، خون در جام ما چون لاله است داغ دارد عالمی را کاسه پر خون ما
4 می گذارد پنجه شیر و بال می ریزد عقاب در بیابانی که جولان می کند مجنون ما