چه داند آن ستمگر قدر دل از صائب تبریزی غزل 405
1. چه داند آن ستمگر قدر دل های پریشان را؟
که سازد طفل بازیگوش کاغذباد قرآن را
1. چه داند آن ستمگر قدر دل های پریشان را؟
که سازد طفل بازیگوش کاغذباد قرآن را
1. مسخر کرد خط عنبرین رخسار جانان را
پری آورد در زیر نگین ملک سلیمان را
1. فروغ حسن از خط بیش گردد لاله رویان را
که خاموشی بود کمتر، چراغ زیر دامان را
1. ز سرو و گل چمن مینا و جام آورد مستان را
ز بلبل مطرب رنگین کلام آورد مستان را
1. ز منع افزون شود شوق گرستن بی قراران را
که افزاید رسایی از گره در رشته باران را
1. ز خلوت نیست بر خاطر غمی وحدت شعاران را
گره در دل ز پیوندست دایم شاخساران را
1. فروغ مهر باشد دیده اخترشماران را
صفای ماه باشد جبهه شب زنده داران را
1. نمی خواهیم روی تلخ ابر نوبهاران را
به مشت خار ما سرگرم کن آتش عذاران را
1. نسازد رویگردان کثرت لشکر دلیران را
نیستان مانع از جولان جرأت نیست شیران را
1. نباشد الفتی با جسم، جان سینه ریشان را
تپیدن مشق پروازست دلهای پریشان را
1. زبان لاف رسوا می کند ناقص کمالان را
که رو بر خاک مالد پرفشانی بسته بالان را
1. محابا نیست از برق حوادث خوشه چینان را
نمی گیرد گریبان شحنه کوته آستینان را