کنم نظاره چون بی پرده رخسار از صائب تبریزی غزل 381
1. کنم نظاره چون بی پرده رخسار نکویش را؟
که من پوشیده دارم از دل خود آرزویش را
1. کنم نظاره چون بی پرده رخسار نکویش را؟
که من پوشیده دارم از دل خود آرزویش را
1. نگاه عجز باشد گر زبانی هست عاشق را
بود زخم نمایان، گر دهانی هست عاشق را
1. نه از گل می گشاید دل، نه از گلزار عاشق را
که باغ دلگشایی نیست غیر از یار عاشق را
1. مجو از زاهدان خشک طینت گوهر عرفان
که از دریای گوهر، بهره خاشاک است ساحل را
1. معلم نیست حاجت در تپیدن کشته دل را
که خون رقص روانی می دهد تعلیم بسمل را
1. سفیدی های مو بیدار کی سازد سیه دل را؟
که گلبانگ رحیل افسانه خواب است غافل را
1. به دنیای دنی بگذار جسم پای در گل را
که نتوان راست گردانیدن این دیوار مایل را
1. مهیا در دل تنگ است برگ عیش بلبل را
ز خود طرف کلاه غنچه بیرون آورد گل را
1. نکرد از ناله شبخیز با خود گرمخون گل را
نشد روشن چراغ از شعله آواز بلبل را
1. اگر آزاده ای بگذار اسباب تجمل را
که بی برگی به سامان می کند کار توکل را
1. به دنیا ساختم مشغول چشم روشن دل را
به این یک مشت گل مسدود کردم روزن دل را
1. درین گلشن نباشد نعل در آتش چسان گل را؟
که دارد یاد، هر خاری در او صد کاروان گل را