1 سر نمیپیچند از تیغ اجل دیوانهها گوش بر آواز سیلابند این ویرانهها
2 از نفس افتاد موج و بحر از شورش نشست همچنان زنجیر میخایند این دیوانهها
3 نعمت دنیای دون پرور به استحقاق نیست صاحب گنجند اینجا بیشتر ویرانهها
4 هرکه بر داغ حوادث همچو مردان صبر کرد خورد آب زندگی زین آتشین پیمانهها
1 هزاران همچو بلبل هر بهاری می شود پیدا نواسنجی چو من در روزگاری می شود پیدا
2 گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم که صد دریای آتش از شراری می شود پیدا
3 تو از سوز جگر پیمانه ای چون لاله پیدا کن که از هر پاره سنگی چشمه ساری می شود پیدا
4 ز فیض خاکساری دانه نخل پایداری شد تو گر از پا درآیی شهسواری می شود پیدا
1 بی کسی را کعبه مقصود می دانیم ما خضر را شمشیر زهرآلود می دانیم ما
2 هستی مطلق بود از خودنمایی بی نیاز هر چه آید در نظر نابود می دانیم ما
3 نیست ما را وحشتی از برگریزان حواس این زیان ها را سراسر سود می دانیم ما
4 بار منت برنمی تابد دل آزادگان ترک احسان را ز مردم جو می دانیم ما
1 خون دل را باده گلفام می دانیم ما آه را خوشتر ز خط جام می دانیم ما
2 نیست احسان بنده کردن مردم آزاد را دانه اهل کرم را دام می دانیم ما
3 در گلستانی که بلبل نغمه پردازی کند مطربان را مرغ بی هنگام می دانیم ما
4 گو مزن در پیش ما منصور لاف پختگی میوه تا بر شاخ باشد خام می دانیم ما
1 به قدر رم ازین عالم، توانی آرمید آنجا که اینجا هر که سستی کرد نتواند رسید آنجا
2 رواجی نیست در محشر عبادات ریایی را به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید آنجا
3 هلال جام می هر جا نماید گوشه ابرو ز خجلت پشت سر خارد به ناخن ماه عید آنجا
4 در اقلیم مدارا ضعف بر قوت بود غالب به مویی می توان کوه گرانی را کشید آنجا
1 ازان چون شمع می کاهم درین محفل تن خود را که از ظلمت برون آرم روان روشن خود را
2 نماند نامه ناشسته در دست سیه کاران به صحرای قیامت گر فشارم دامن خود را
3 ز عمر برق جولان آن قدر فرصت طمع دارم که پاک از سبزه بیگانه سازم گلشن خود را
4 من آزاده را در خون کشد چون پنجه شیران ز نقش بوریا سازم اگر پیراهن خود را
1 تا شد از صدق طلب چون صبح، روشن جان ما از تنور سرد، آید گرم بیرون نان ما
2 از خزف ناز گهر از بردباری می کشیم سنگ کم گردد تمام از پله میزان ما
3 رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب میزبان ماست هر کس می شود مهمان ما
4 ما به تردستی زبان خصم کوته می کنیم سبز سازد خار دامنگیر را دامان ما
1 بزرگانی که مانع می شوند ارباب حاجت را به چوب از آستان خویش می رانند دولت را
2 نمی داند کسی در عشق قدر درد و محنت را که استمرار نعمت می کند بی قدر نعمت را
3 به شکر این که داری فرصتی، تعمیر دلها کن که کوتاه است عمر کامرانی برق فرصت را
4 کسی را می رسد با چرخ مینایی طرف گشتن که چون رطل گران بر سر کشد سنگ ملامت را
1 گر چه از عقل گران لنگر فلاطونیم ما کار با اطفال چون افتاد مجنونیم ما
2 سرو آزادیم، ما را حاجت پیوند نیست هر که از ما بگذرد چون آب، ممنونیم ما
3 نارسایی باده ما را ز دوران مانع است گر حصاری در خم تن چون فلاطونیم ما
4 چشمه کوثر نمی سازد دل ما را خنک تشنه بوسی از آن لبهای میگونیم ما
1 می کشد هر لحظه بزم تازه ای بر روی ما داغ دارد جام جم را کاسه زانوی ما
2 سایه زخم دورباش از وحشت ما می خورد جوهر شمشیر داند سبزه را آهوی ما
3 می پرد شم حباب ما همان از تشنگی گر چه پیوسته است با دریای رحمت، جوی ما
4 می توان بر خاک خون آلود ما کردن نماز آب شمشیر شهادت داده شست و شوی ما