1 ای دل بیدار را از چشم مستت خوابها دیده را از پرتو روی تو فتح البابها
2 گر چنین روی تو آرد روی دلها را به خود رفتهرفته طاق نسیان میشود محرابها
3 هر سبکدستی نیارد نغمه از ما واکشید در شکست خویش میکوشند این مضرابها
4 گرد عصیان رحمت حق را نمیآرد به شور مشرب دریا نگردد تیره از سیلابها
1 گهر نشمرده می ریزند بر کوته زبان اینجا سخن بی پرده می گویند باگوش گران اینجا
2 سبکروحانه خود را بر دم تیغ شهادت زن به کوری خرج خواهی کرد تا کی نقدجان اینجا؟
3 ز بخت سبز بیزارند، حیران گشتگان تو نمی گیرد به خود عکس چمن آب روان اینجا
4 به خون عاجزان چرخ سیه دل تشنه تر باشد سر شبنم کند خورشید تابان بر سنان اینجا
1 منال از نقش کم گر شد قمارت بدنشین اینجا که چشم بد به قدر نقش باشد در کمین اینجا
2 اگر خواهی که نگذارد کسی انگشت بر حرفت به هر نقشی مده از سادگی تن چون نگین اینجا
3 کلید گنج شو، نه قفل در، ارباب حاجت را که ماری می شود هر چین که داری بر جبین اینجا
4 شنیدی روزی آدم چه شد از خوردن گندم به نان جو قناعت کن ز نان گندمین اینجا
1 خار در پیراهن فرزانه می ریزیم ما گل به دامن بر سر دیوانه می ریزیم ما
2 قطره گوهر می شود در دامن بحر کرم آبروی خویش در میخانه می ریزیم ما
3 در خطرگاه جهان فکر اقامت می کنیم در گذار سیل، رنگ خانه می ریزیم ما
4 در دل ما شکوه خونین نمی گردد گره هر چه در شیشه است، در پیمانه می ریزیم ما
1 چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما
2 ناله ما حلقه در گوش اجابت می کشد کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما
3 قطره اشکیم با آوارگی هم کاروان در کنار چشم از خاطر فراموشیم ما
4 فتنه صد انجمن، آشوب صد هنگامه ایم گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما
1 چه پروا از غبار خط مشکین است آن لب را؟ می لعلی جواهر سرمه سازد ظلمت شب را
2 می لعلی جواهر سرمه سازد ظلمت شب را کند نقل شراب تلخ، چشم شور کوکب را
3 بهشت نسیه اش می شد همین جا نقد بی زحمت به مذهب جمع اگر می کرد زاهد حسن مشرب را
4 خوشا همسایه منعم، که لعل آبدار او ز آب زندگی لبریز دارد چاه غبغب را
1 نه هر کس سر برون با تیغ و خنجر می برد اینجا سر تسلیم هر کس می نهد سر می برد اینجا
2 درین میدان جدل با دشمنان کاری نمی سازد سپر انداختن، از تیغ جوهر می برد اینجا
3 چه باشد قسمت ما دور گردان از وصال گل؟ که با آن قرب، شبنم دیده تر می برد اینجا
4 درین دریا به غواصی گهر مشکل به دست آید دل هر کس که گردد آب، گوهر می برد اینجا
1 خدایا درپذیر این نعره مستانه ما را مکن نومید از حسن قبول افسانه ما را
2 در آن صحرا که چون برگ خزان انجمن فرو ریزد به آب روی رحمت سبز گردان دانه ما را
3 زمین مرده احیا کردن آیین کرم باشد چراغان کن به داغ خود دل دیوانه ما را
4 تو کز خون شیر و نوش از نیش و گل از خار می سازی به چشم خلق شیرین ساز تلخ افسانه ما را
1 زبان برگ بود از ذکر خامش بوستانها را نسیم نوبهاران کرد گویا این زبانها را
2 ز عقل کوتهاندیش است سرگردانی مردم بیابان مرگ میسازد دلیل این کاروانها را
3 اگر آزادهای، آسوده باش از سردی دوران که دارد یاد هر سروی درین گلشن خزانها را
4 سر سوداییان از گردش جام است مستغنی که آب از شوق باشد آسیای آسمانها را
1 به عریانی نگردد از لطافت آن بدن پیدا مگر در پیرهن گردد تن آن سیمتن پیدا
2 ز رخسارش خط نارسته باشد مو به مو ظاهر چنان کز آب روشن می شود عکس چمن پیدا
3 به آب زندگی پی از سیاهی می توان بردن ز خط عنبرین گردید آن تنگ دهن پیدا
4 نگردد سد اسکندر حجاب جذبه عاشق که شیرین را ز سنگ خاره سازد کوهکن پیدا