1 نمی گردد کف بی مغز مانع سیر دریا را سفیدی جامه احرام باشد دیده ما را
2 چنین کز چشم او گفتار می ریزد، عجب دارم که گردد خواب مهر خامشی آن چشم گویا را
3 دگر وحشی نگاهی می زند پیمانه در خونم که هر مژگان او عمر ابد بخشد تماشا را
4 ردای اهل تقوی بادبان کشتی می شد لب میگون او تا ریخت در پیمانه صهبا را
1 در نظرها گر چه بیکاریم در کاریم ما همچو مرکز پای برجاییم و سیاریم ما
2 آب و گل کی می شود صاحب بصیرت را حجاب؟ همچو چشم دام، زیر خاک بیداریم ما
3 طوطی از گفتار در زنگ قساوت غوطه زد از سیه کاری همان سرگرم گفتاریم ما
4 کام تلخی را ثمر هرگز ز ما شیرین نشد بر زمین چون سرو از بی حاصلی باریم ما
1 اشک پیش مردم فرزانه می ریزیم ما در زمین شور دایم دانه می ریزیم ما
2 از کمین گریه ما ای فلک غافل مشو بی خبر چون سیل در ویرانه می ریزیم ما
3 قطره گوهر می شود چون واصل دریا شود آبروی خویش در میخانه می ریزیم ما
4 بر سر آب روان زندگانی چون حباب ساده لوحی بین که رنگ خانه می ریزیم ما
1 ز سختی های دوران دیده بینا شود پیدا شرار زنده دل از آهن (و) خارا شود پیدا
2 جهد پیوسته نبض موج در دریای پرشورش دل آسوده هیهات است در دنیا شود پیدا
3 به خون خوردن گشاید عقده سر در گم عالم چنان کز باده روشن، ته دلها شود پیدا
4 گذارد سرو را از طوق قمری نعل در آتش به هر گلشن که آن سرو سهی بالا شود پیدا
1 در بهاران از چمن ای باغبان بیرون میا تا گلی دربار هست از گلستان بیرون میا
2 چون نمی گردد سری از سایه ات اقبالمند ای هما در روز ابر از آشیان بیرون میا
3 قطره باران ز فیض گوشه گیری شد گهر زینهار از خلوت ای روشن روان بیرون میا
4 پیش دمسردان زبان گفتگو در کام کش از غلاف ای برگ در فصل خزان بیرون میا
1 ز چشم خلق پنهان دار کنج عزلت خود را مکن شیرازه صحبت، کمند وحدت خود را
2 غبار خاکساری دور باش چشم بد باشد گرامی دار چون گرد یتیمی کلفت خود را
3 فساد طاعت بی پرده افزون است از عصیان نهان کن چون گناه از چشم مردم طاعت خود را
4 دویدن در قفا باشد میان راه خفتن را به آغوش لحدانداز خواب راحت خود را
1 مرا آن روز راه حرف با دلبر شود پیدا که خط سبز از آن لبهای جان پرور شود پیدا
2 برد دل خط سبزی کز لب دلبر شود پیدا فتد شیرین سخن طوطی چو از شکر شود پیدا
3 ز قطع زلف می گفتم شود قطع امید من ندانستم ز خط سررشته دیگر شود پیدا
4 کند جان در تن دیوان حشر از معنی رنگین شهید عشق او چون در صف محشر شود پیدا
1 پیش آن آیینه رو راه سخن داریم ما بخت سبز طوطی شکرشکن داریم ما
2 چشم ما چون زاهدان بر میوه فردوس نیست دستگیری چشم ازان سیب ذقن داریم ما
3 نیست از کنج دهان یار قسمت خال را خلوتی کز یاد او در انجمن داریم ما
4 وحشت زندان تنگ از مصر غربت می کشیم جذبه ای چشم از عزیزان وطن داریم ما
1 پخته میگردند از سودای زلفش خامها این ره باریک، رهرو را دهد اندامها
2 این غزالی را که من صیاد او گردیدهام چشم حسرت میشود در رهگذارش دامها
3 قاصد بیرحم اگر از خود نسازد حرف را میبرد چون بوسه دل، شیرینی پیغامها
4 فتنه چشم تو تا بیدار شد از خواب ناز در شکر شد خواب شیرین تلخ بر بادامها
1 فارغ است از سیر گل مجنون سرگردان ما نقش پای ناقه لیلی است گلریزان ما
2 فیض ما دیوانگان کم نیست از ابر بهار خوشه بندد دانه زنجیر در زندان ما
3 تا نسوزد تخم دلها را نیفشاند به خاک داغ دارد ابر را تردستی دهقان ما
4 از طراوت سایه اش میراب گلشن ها شود نبض هر خاری که گیرد دیده گریان ما