1 کسوفی هست دایم آفتاب زندگانی را سیاهی لازم افتاده است آب زندگانی را
2 مده چون غافلان سر رشته تار نفس از کف که بی شیرازه می سازی کتاب زندگانی را
3 حیات جاودان بی دوستان مرگی است پا بر جا به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را
4 بساط آفرینش را دل آگاه چون باشد؟ که خواب مرگ، بیداری است خواب زندگانی را
1 گل اندامی که می دادم به خون دیده آبش را چسان بینم که گیرد دیگری آخر گلابش را؟
2 در آغوش نسیم صبحدم بی پرده چون بینم؟ گل رویی که من وا کرده ام بند نقابش را
3 به دست غیر چون بینم عنان طفل خودرایی که وقت نی سواری می گرفتم من رکابش را؟
4 به خونم زد رقم، تا با قلم شد آشنا دستش پریرویی که می بردم به مکتب من کتابش را
1 می جان بخش اگر چه جام زر می گیرد از مینا سفال تشنه لب فیض دگر می گیرد از مینا
2 نگردد عشق خون آشام غافل از دل پر خون که در هر ساغری ساقی خبر می گیرد از مینا
3 مرا بر اختر اقبال ساغر رشک می آید که در هر گردشی جان دگر می گیرد از مینا
4 نمی ماند ز گردش آسیا تا آب می آید ز دور افتد چو ساغر، بال و پر می گیرد از مینا
1 به زور خود شدی مغرور تا انداختی خود را نکردی گوش بر تعلیم ما تا باختی خود را
2 ندانستی که چشم بد نکویان را زیان دارد نظر بر کعبتین انداختی تا باختی خود را
3 شد از آیینه ات نور حجاب و شرم رو گردان به موج باده گلرنگ تا پرداختی خود را
4 سخن از پاکی دامن مگو ای ماه تردامن که پیش مهر کردی پشت خم، تا ساختی خود را
1 مهیا در دل تنگ است برگ عیش بلبل را ز خود طرف کلاه غنچه بیرون آورد گل را
2 تراوش می کند راز نهان از مهر خاموشی که شبنم نیست از پرواز مانع نکهت گل را
3 نگردد خواب از افسانه گرد دیده عاشق که نتواند بهاران کرد سنگین، خواب بلبل را
4 ز آه سرد هم جمعیت دل می شود حاصل نسیم صبح اگر شیرازه گردد زلف سنبل را
1 هوا ابرست، پر کن از شراب ناب کشتی را که از باد موافق بهترست این آب کشتی را
2 چو دل شد آب، پشت خود به دیوار فراغت ده که این دریا کند یک لقمه با اسباب کشتی را
3 خط جام از غم عالم مرا دارالامانی شد کمند وحدتی گردید این گرداب کشتی را
4 غرور دل یکی صد گشت از سجاده تقوی ز غفلت بادبان شد پرده های خواب کشتی را
1 کند لیلی چنین گر جلوه مستانه در صحرا شود هر لاله بر مجنون من میخانه در صحرا
2 گرفتار محبت روی آزادی نمی بیند که موج ریگ زنجیرست بر دیوانه در صحرا
3 بیابان را غزالی نیست بی خلخال چون لیلی ز زنجیر جنون پاشیدم از بس دانه در صحرا
4 تو کز دیوانگی بی بهره ای، دریوزه می کن که ما را چشم شیرست آتشین پیمانه در صحرا
1 زبان کوتاه باشد آشنای بحر گوهر را بلندی حجت عجزست بازوی شناور را
2 به خون دل میسر نیست از دل آرزو شستن به آب تیغ نتوان محو کرد از تیغ جوهر را
3 مکن چون تنگ ظرفان شکوه از داغ سیه بختی که در طالع بهار بی خزانی هست عنبر را
4 کند یک جلوه گوهر پیش غواص و تماشایی رسد فیض سخن یکسان، سخن سنج و سخنور را
1 ز روی لاله گون متراش خط عنبرافشان را مکن زنهار بی شیرازه دلهای پریشان را
2 دهان شکوه ما را به حرفی می توان بستن به مویی می توان زد بخیه این زخم نمایان را
3 ز نقصان گهر باشد تکبر با فرودستان که خودداری میسر نیست گوهرهای غلطان را
4 دل از مردان رباید دام زلف شیرگیر او چراغ از چشم حیران است دایم این شبستان را
1 به چشم کم مبین ای کج نظر دلهای پر خون را که ناز خیمه لیلی است در سر، داغ مجنون را
2 به مژگان تر من قطره خون را تماشا کن ندیدی گر به دوش کوهکن تمثال گلگون را
3 نظربندست عاشق رو به هر جانب که می آرد غزالان را ببین چون در میان دارند مجنون را
4 تو گر هموار باشی، آسمان هموار می گردد که از سیلاب در خاطر غباری نیست هامون را