عالم بیخبری بود بهشت آبادم از صائب تبریزی غزل 5612
1. عالم بیخبری بود بهشت آبادم
تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم
1. عالم بیخبری بود بهشت آبادم
تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم
1. بیخودی داشت ز فکر دو جهان آزادم
تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم
1. اگر چه چندی به زمین همچو غبار افتادم
عاقبت در پی آن شاهسوار افتادم
1. عمرها تربیت دیده بینا کردم
تا ترا یک نظر از دور تماشا کردم
1. در مصافی که من از آه علم وا کردم
کوه اگر بود طرف، بادیه پیما کردم
1. قطع امید ز هجران و وصالش کردم
سیر چشمانه قناعت به خیالش کردم
1. مدتی صبر چو زنجیر به زندان کردم
تا نظر باز به روی مه کنعان کردم
1. یاد آن عهد که در بحر سفر میکردم
کمر سعی خود از موج خطر میکردم
1. دست در دامن رنگین بهاری نزدم
ناخنی بر دل گلزار چو خاری نزدم
1. فیض در بیخبری بود چو هشیار شدم
صرفه در خواب گران بود چو بیدار شدم
1. چند امید به خوی تو ستمگر بندم؟
نخل مومین به هواداری اخگر بندم
1. شفق آلود شراب است مگر دستارم؟
که فتاده است به پا همچو سحر دستارم