من که از وسعت مشرب به فلک ساخته ام از صائب تبریزی غزل 5600
1. من که از وسعت مشرب به فلک ساخته ام
پیش خوی تو مکرر سپر انداخته ام
1. من که از وسعت مشرب به فلک ساخته ام
پیش خوی تو مکرر سپر انداخته ام
1. به نظر بازی از آن تنگ شکر ساخته ام
به همین رشته ز دریای گهر ساخته ام
1. تا نظر از گل رخسار تو برداشته ام
مژه دستی است که در پیش نظر داشته ام
1. تا ز بی حاصلی خویش خبر یافته ام
از خزف گوهر و از بید ثمر یافته ام
1. دست بر زلف پریشان سخن یافته ام
چشم بد دور، رگ جان سخن یافته ام
1. غوطه در بحر گهر ز آبله پا زده ام
در دل خاک قدم بر سر دریا زده ام
1. دست در دامن آن زلف معنبر زده ام
باز بر آتش خود دامن محشر زده ام
1. گر چه از مشق جنون خواب پریشان شده ام
خط آزادی اطفال دبستان شده ام
1. گر شوی با خبر از سوز دل بیتابم
دم آبی نخوری تا نکنی سیرابم
1. رفت آن روز که دامان بهار از دستم
رفت چون برگ خزان دیده قرار از دستم
1. به فلک از تن خاکی چو مسیحا رفتم
از دل خم به پریخانه مینا رفتم
1. سوختم بس که به دنبال تمنا رفتم
مردم از بس که پی آتش سودا رفتم