با زبان گندمین از بینوایی فارغم از صائب تبریزی غزل 5386
1. با زبان گندمین از بینوایی فارغم
خوشه ای دارم که از خرمن گدایی فارغم
1. با زبان گندمین از بینوایی فارغم
خوشه ای دارم که از خرمن گدایی فارغم
1. خط نمی سازد طراوت زان سمن رخسار کم
آبروی گل نمی گردد ز قرب خارکم
1. داغ عالمسوز برگ عیش گردد در دلم
شمع ماتم گریه شادی کند در محفلم
1. عافیت زان غمزه خونخوار میخواهد دلم
آب رحم از تیغ بیزنهار میخواهد دلم
1. با فقیری در سخاوت بی نظیر عالمم
چون دعا با دست خالی دستگیر عالمم
1. شمع فانوسم که در پرده است اشک افشاندنم
از گرستن تر نگردد دامن پیراهنم
1. یوسفستان گشت دنیا از نظر پوشیدنم
یک گل بی خار شد عالم زدامن چیدنم
1. خنده بر حال گرانباران دنیا می زنم
از سبکباری چو کف بر قلب دریا می زنم
1. چند روزی از در میخانه سروا می زنم
پشت دستی بر قدح، سنگی به مینا می زنم
1. مشت آبی بر رخ از اشک ندامت می زنم
نیش بیداری به چشم خواب غفلت می زنم
1. تیغ سیرابم دم از پاکی گوهر می زنم
هر که را در جوهرم حرفی بود سر می زنم! در
1. همتی یاران که جوشی از ته دل می زنم
می شوم طوفان، به قلب عالم گل می زنم