سرو چون با آن قد استاده می آید به چشم از صائب تبریزی غزل 5374
1. سرو چون با آن قد استاده می آید به چشم
سایه در زیر پا افتاده می آید به چشم
1. سرو چون با آن قد استاده می آید به چشم
سایه در زیر پا افتاده می آید به چشم
1. تا به کی بار دل از گردون بی حاصل کشم
استخوانم توتیا شد، چند بار دل کشم
1. تیغ کوه همتم دامن ز صحرا میکشم
میروم تا اوج استغنا، دگر وامیکشم
1. شیوههای یوسف از اخوان دنیا میکشم
ناز یکرنگان ازین گلهای رعنا میکشم
1. پرده از حسن عمل بر دامن تر می کشم
چون صدف دامان تر در آب گوهر می کشم
1. خاک صحرای جنون در چشم گریان میکشم
ناز سرو از گردباد این بیابان میکشم
1. با تجرد چون مسیح آزار سوزن می کشم
می کشد سرازگریبان زآنچه دامن می کشم
1. رخت ازین دنیای پر وحشت به یک سومی کشم
خویش را در گوشه آن چشم جادو می کشم
1. از سبکروحی ز بوی گل گرانی میکشم
از پری آزار سنگ از شیشه جانی میکشم
1. از دل چون سرمه خود میل آهی می کشم
خویش را در گوشه چشم سیاهی می کشم
1. خار دیوارم که از برگ و نوا بی طالعم
از ثبات خویش در نشو و نما بی طالعم
1. سیر چشم فقرم از تحصیل دنیا فارغم
ابر سیرابم ز روی تلخ دریا فارغم