مومنی را میکند آزاد از قید فرنگ از صائب تبریزی غزل 5315
1. مومنی را میکند آزاد از قید فرنگ
هرکه میسازد درین محفل ز خود بیگانهام
1. مومنی را میکند آزاد از قید فرنگ
هرکه میسازد درین محفل ز خود بیگانهام
1. نیست از عزلت غباری بر دل دیوانهام
در بهاران از زمین سر بر نیارد دانهام
1. در نبندد چون کمان برروی مهمان خانه ام
می ستاند چوب منع از دست دربان خانه ام
1. ساغر می کی بشوید گرد غم از سینهام
همچو جوهر ریشه کرده زنگ در آیینهام
1. نیست از گردون غباری بر دل بیکینهام
جلوه طوطی کند زنگار در آیینهام
1. صاف چون صبح است با عالم دل بیکینهام
میتوان رو دید از روشندلی در سینهام
1. بس که از نادیدنی دارد غبار آیینه ام
می شمارد زنگ کلفت را بهار آیینه ام
1. کم نگردد میهمان از خانه چون آیینه ام
نیست قفلی بردر کاشانه چون آیینه ام
1. شد جهان پر نور تا دل را مصفا ساختم
خاک یوسف زار شد تا سینه را پرداختم
1. گفتگوی عشق را من در میان انداختم
طرح جوهر من به شمشیر زبان انداختم
1. زان لب جان بخش با خط معنبر ساختم
من به ظلمت ز آب حیوان چون سکندر ساختم
1. از فروغ حسن گل درآشیان می سوختم
ماه گرم جلوه و من درکتان می سوختم