سخن تانگردد چو موی میانش از صائب تبریزی غزل 5089
1. سخن تانگردد چو موی میانش
محال است آید برون ازدهانش
1. سخن تانگردد چو موی میانش
محال است آید برون ازدهانش
1. که یابد رهایی ز دام نگاهش ؟
که یک حلقه اوست چشم سیاهش
1. اگر چشم کافر فتد برلقایش
نیاید به لب غیر نام خدایش
1. حضوری داشتم شب با خیالش
که در خاطر نمی آمد وصالش
1. شده است از شوق تیغ جان ستانش
وبال خضر، عمر جاودانش
1. ز موج لطف ،آن سیمین بنا گوش
مرا کرده است چون خط حلقه درگوش
1. در جهان دل مبند و اسبابش
می جهد برق از ابر سنجابش
1. هرکه بیند به چشم بیمارش
می شود درزمان پرستارش
1. می ز شرم لب می آشامش
عرق شرم گشت درجامش
1. هر که خموش از شکایت است زبانش
حلقه ذکر خفی است مهر دهانش
1. بس که زند موج نور سرو روانش
هاله ماه است طوق فاختگانش
1. برسر حرف آمده است چشم سیاهش
نو خط جوهر شده است تیغ نگاهش