فارغ ز تمنای جهان گذران باش از صائب تبریزی غزل 5077
1. فارغ ز تمنای جهان گذران باش
بی داعیه چون دیده حیرت زدگان باش
1. فارغ ز تمنای جهان گذران باش
بی داعیه چون دیده حیرت زدگان باش
1. چون غنچه نشکفته درین باغ غمین باش
شیرازه اوراق دل از چین جبین باش
1. آن لاله عذاری که منم داغ و کبابش
از خون جگر سوختگان است شرابش
1. شوخی که مرا هست تمنای وصالش
وحشی تر از آهوی رمیده است خیالش
1. شد سرمه سویدای دل از نور جمالش
ای وای اگر تیغ کشد برق جلالش
1. آن کس که نشان داد برون از دو جهانش
سرگشته تر از تیر هوایی است نشانش
1. از رشته جان تاب برد موی میانش
از رفتن دل آب خورد سرو روانش
1. آن ترک که خون می چکد از تیغ نگاهش
برقی است که از چشم بود ابر سیاهش
1. جز چشم توای شوخ جانهاست فدایش
بیمار ندیدم که توان مرد برایش
1. در دل اثر از تیغ کند زخم زبان بیش
صد پیرهن ازتن بود آزردن جان بیش
1. نریزد اگر آب لطف از جمالش
بسوزد دو عالم ز برق جلالش
1. سری را که بالین شود آستانش
بود بخت بیدار خواب گرانش