میخانه ای است باغ که گلهاست ساغرش از صائب تبریزی غزل 5053
1. میخانه ای است باغ که گلهاست ساغرش
ترکن دماغ جان ز می روح پرورش
1. میخانه ای است باغ که گلهاست ساغرش
ترکن دماغ جان ز می روح پرورش
1. گردون که زهر می چکد از روی شکرش
خون نقابدار بود شیر مادرش
1. از خط نگشته سبز لب روح پرورش
ننشسته است گرد یتیمی به گوهرش
1. شوخی که جلوه گاه بود دیده منش
چون طفل اشک، روی توان دید درتنش
1. خوش باد سال و ماه وشب وروز میفروش
کز یک پیاله برد زمن صبر و عقل وهوش
1. هرچند خط باطلم از تار و پود خویش
خجلت کشم چو موج سراب از نمود خویش
1. ازآب بازی مژه اشکبار خویش
کردیم همچو دامن صحرا کنار خویش
1. درخون نشستم از نفس مشکبار خویش
چون نافه عقده ای نگشودم زکار خویش
1. حرف سبک نمی بردم ازقرار خویش
از هر صدا چو کوه نبازم وقار خویش
1. پیش ازخزان به خاک فشاندم بهار خویش
مردان به دیگری نگذارند کار خویش
1. همچون کمان سخت ز طبع غیور خویش
آسوده از کشاکش خلقم ز زور خویش
1. سر سبز آن که سعی کنددر هلاک خویش
چیندچو سرو دامن همت ز خاک خویش