چنین که گم شده در زلف پای تا به سرش از صائب تبریزی غزل 5006
1. چنین که گم شده در زلف پای تا به سرش
به پیچ و تاب توان یافتن مگر کمرش
1. چنین که گم شده در زلف پای تا به سرش
به پیچ و تاب توان یافتن مگر کمرش
1. که می رهد زخم طره گرهگیرش؟
که چشم بررخ یوسف گشوده زنجیرش
1. مگر ز موج شراب است رشته سازش؟
که می دود به رگ و پی چو روح آوازش
1. نمانده زنده کس از دست و تیغ چالاکش
هنوز می پرد از شوق،چشم فتراکش
1. توانگری که نباشد به خبر اقبالش
نصیب مردم بیگانه می شود مالش
1. کسی که دیدن روی تو کرد حیرانش
به دیده آب نگردد ز مهر تابانش
1. مدار چشم مروت ز خضر و احسانش
که سر به مهر حباب است آب حیوانش
1. دلی که خانه زنبور شد ز پیکانش
شفای خستهدلان است شیره جانش
1. چنان ز دل گذرد صاف تیر مژگانش
که گرد سرمه نریزد ز طرف دامانش
1. که راست تاب شکرخندههای پنهانش ؟
که شور حشر بود گرده نمکدانش
1. رسیده است به جایی لطافت بدنش
که از نسیم شود داغدار یاسمنش
1. جدا نمی شود از پیش لعل میگونش
چه بوسه گاه شناس است خال موزونش !