خجلت از خرده جان می کشم از قاتل خویش از صائب تبریزی غزل 4994
1. خجلت از خرده جان می کشم از قاتل خویش
نشود هیچ کریمی خجل ازسایل خویش!
1. خجلت از خرده جان می کشم از قاتل خویش
نشود هیچ کریمی خجل ازسایل خویش!
1. کرد بیهوش مرا نعره مستانه خویش
خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خویش
1. به دم چوآتش سوزان، به چهره چون زرباش
بر آسمان سخن آفتاب انور باش
1. به نوحه خانه ایام شاد و خرم باش
بگیر ساغر گلرنگ، گو محرم باش
1. زخار زار تعلق کشیده دامان باش
به هر چه می کشدت دل ،ازان گریزان باش
1. بپوش چشم ز عیب کسان، هنربین باش
بساز با خس و خار و همیشه گلچین باش
1. زنوبهار خط یار ناامید مباش
ز حسن عاقبت کار نا امید مباش
1. شکست رنگ مرا رنگ همچو مهتابش
ربود خواب مرانرگس گرانخوابش
1. لطیفه ای عجب است این که لعل سیرابش
مدام می چکد وکم نمی شود آبش
1. خوشا سری که سرگشتگی رهانندش
به کرسی از سرزانوی خود نشانندش
1. به خون تپیدن خورشید پر مکرر شد
به یک کرشمه دیگر تمام کن کارش !
1. نشد ز سیلی خط چشم مست، هشیارش
دگر که می کند از خواب ناز بیدارش