شود دیوانه آخر هر که سودایی است همراهش از صائب تبریزی غزل 4958
1. شود دیوانه آخر هر که سودایی است همراهش
سر از صحرا برآرد هرکه صحرایی است همراهش
1. شود دیوانه آخر هر که سودایی است همراهش
سر از صحرا برآرد هرکه صحرایی است همراهش
1. به عاشق صید عاشق میکند قد دلارایش
ز طوق قمریان فتراک دارد سرو بالایش
1. ندارد سرکشی ازاهل دل قد دلارایش
پری در شیشه دارد از تذروان سروبالایش
1. به مژگان بر نمی گردد نگاه از چشم گیرایش
غزالان را ز وحشت باز می دارد تماشایش
1. به وحشت دل کجاگردد خلاص ازچشم شهلایش ؟
که آهو چشم قربانی شد ازمژگان گیرایش
1. سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش
دو عالم چون دو زلف عنبرین افتاده درپایش
1. چه نسبت بانسیم مصر دارد شوخی بویش؟
که خون رامشک سازد در دل صیاد، آهویش
1. رگ لعل است ازدلهای خونین قد دلجویش
زجانهای پریشان رشته جان است هرمویش
1. کجا چشم ترمن زهره دارد بنگرد سویش؟
که می ساید به ابر از بس بلندی تیغ ابرویش
1. چنان افکنده است ازطاق دلها کعبه راکویش
که پهلو می زند با طاق نیسان طاق ابرویش
1. ز جولان نظر مجروح می شد روی نیکویش
چسان دل دارد خط را کاین چنین استاد بررویش ؟
1. برتو دوزخ شده از کثرت عصیان آتش
ورنه در چشم خلیل است گلستان آتش